ID : 15523464
کوچک اما ذهن خلاق

مرد کلاه فروش


روزی روزگاری مرد فقیری بود که تنها هدیه پدرش یک کلاه بود با خود فکر کرد که کلاه قدیمی شده ببرد به بازار وبا قیمت چند صد سکه بفروشد پس از تمیز کردن آن راهی بازار شد وقتی به بازار رسید فرش کهنه کوچکی پهن کرد تا برروی آن بنشیند وبه مردم که در حال رفت آمد بودند نگاه می کرد یکدفعه چشمش به فرشی که برروی آن نشسته بود افتاد به فکرش رسید که این فرش به همراه آن کلاه بفروشد اما به دلیل کثیفی آن یک روزفروشآنها رابه عقب انداخت و راهی خانه شد تا آن را تمییز کند فردای آن روز وقتی به بازار رفت طبق روال روز قبل مردم تنها نیم نگاهی به آنها می کردند به فکرش رسید که تنها راه فروش آنها حیله می باشد همین کار راکرد آن مرد دادوفریاد می زد و می گفت آهای آهای مردم کلاه جادویی کلاه جادویی همه خواستهایتان را براورده می کند .فرش پرنده فرش پرنده شما را به هرجای که می خواهید سفر کنید میبرد بیایید و بخرید تنها 200سکه ..

وبلاگ کتابخانه عمومی علی ابن ابیطالب (ع) گاریز نوشت :

در بین مردم تاجری ثروتمند بود که تا این سخنان را شنید به مرد فقیر گفت آهای مرد کلاه و فرشت را می خرم اما در ازای آن فردا پولت را می دهم با اینکه کلا فروش از این حرف کمی غمگین شد اما راضی به این کار شد و آن کلاه و فرش را به تاجر داد و تاجر آن کلاه بر سر گذاشت و فرش را در دست گرفت و به خانه رفت و تا شب آن از سر خود بیرون نیاورد زمان خواب همینکه می خواست بخوابد دست به کلاه زد که بیرون بیاورد اما کلاه از سر تاجر بیرون نیامد پس دستش را روی کلاه کشید و گفت اجی مجی لا ترجی بیرون بیا ای کلاه تاجر چندین بار این جمله راتکرار کرد اما هیچ فایده نداشت صبح که شد تاجر پیش مادر بزرگش رفت و داستان را برای مادر بزرگش بازگو کرد مادر بزرگش به اوگفت برو به غار مار های دوسر در آنجا خدمتکاران مهربانی هستند که اسیر این مارها شده اند وبه آن ها بگو که گیاه روشنی که داخل غار است به تو بدهند تا سرت کوچکتر شود و کلاه از سرت بیرون بیایید اما مادر بزرگ؛

می دونم که جادو می شوی اما تنها را ه نجات تو و آن خدمتکاران سنگ ژله ای است که بروی سر آن ها قرار دارد که باید برداری وبا دستانت آن رابفشاری و آب آن را برروی سرت بمالی تا به حالت اولش برگردد بعد از آن مارها ازبین خواهند رفت و آن خدمتکاران آزاد می شوند تاجر برروی فرش جادوئیش نشست وگفت مرا به غار مارهای دوسر ببراما قالیچه هیچ حرکتی نکرد فهمید کلاه فروش تو این مورد هم کلک زده سوار بر الاغش شد وراهی غار شد وفتی به غار رسید الاغش را پنهان کرد و وارد غار شد خدمتکاران اورا دیدند و گفتند تو کیستی و اینجا چیکار داری تاجر سرنوشت خود را برای آنها تعریف کرد و از آنها خواست که گیاه روشن را به اوبدهند تا مشکلش حل شود خدمتکاران دلشان به رحم آمد وآن گیاه روشن را به اوخوراندند بلافاصله سرش کوچک شد و کلاه از سرش بیرون آمد و بعد تاجر در جایی نزدیکی دهنه ی غار پنهان شد تا مارها از شکار برگردند وقتی مارها برگشتند به خدمتکاران گفتند بوی آدمیزاد می آید آنها با صدای لرزان گفتند غیر از ما کسی دیگر اینجا نیست مارها با بی اعتنایی کنار سنگی چنبره زده و استراحت می کردند که تاجر وارد غار شد و بروی یکی از مارها پرید وآن سنگ ژله ای را برداشت وبه عقب رفت مارها خشمگین شدند به سویش می خزیدند ، تاجر بلافاصله آن سنگ را در دستش فشرد ومارها از بین رفتند و خدمتکاران با خوشحالی به خاطر آزادیشان راهی خانه هایشان شدند وتاجر آب ژله را بر سرش مالید تاسرش به حالت اول برگردد بعد از پایان تمام مشکلات سراغ مرد کلاه فروش را گرفت وبه منزلش رفت وقتی به کلبه رسید واوضاع زندگی کلاه فروش را از نزدیک دید دلش به رحم آمد و آن 200سکه رابه او داد.

ار آن روز به بعد مرد فقیر دیگر هیچ حیله به کار نبرد ودر حق تاجر نیز دعا می کرد.

(نویسنده ی کوچک :زهرا جهان آبادی، 10ساله ازگاریزات)