برادرم، مرتضی به مجاهدین گفت: شما منافق هستید نه مجاهد! /تهرانی، شکنجهگر معروف ساواک آرزوی شکنجه برادرم را به گور برد!
به گزارش یزد رسا به نقل از پایگاه اطلاع رسانی بسیج مهندسین صنعتی، مهین سادات، خواهر کوچکتر سید مجید شریف واقفی، که در زمان شهادت وی 18 سال داشته است، درباره خانواده و نحوه زندگی برادرِ شهیدش چنین میگوید:
چهار فرزند اول خانواده شامل یک خواهر و سه برادرم از جمله مجید در تهران متولد شدند. منزل پدری ما ابتدا تهران بود ولی پدرم بخاطر برادرش که در اصفهان تنها بود به آنجا نقل مکان کرد.
پدرم استاد زریبافی و عمویم استاد نقاشی روی کاشی در هنرستان هنرهای زیبا بودند.
من و فرزندان پس از من در اصفهان متولد شدیم و فرزندان خانواده در اصفهان به مدرسه رفتند.
مجید آنگونه که شایسته معرفی شدن بود، معرفی نشده، چون او از ما دور بود و دور از چشم خانواده فعالیت میکرد.
مجید یک شخص فوقالعاده در فامیل بود. همه به او احترام میگذاشتند. او بسیار با استعداد، متدین، فعال و در عین حال بسیار آرام بود، طوریکه حضورش در منزل چندان حس نمیشد. بیشتر فعالیتهایش در بیرون از منزل بود و این در حالی بود که خانواده اصلاً از فعالیتهای او مطلع نبود.
مجید در دوران ابتدایی با دوستان خود جلسات دورهای قرآن برگزار میکرد. من خواهر کوچکترش و پنجمین فرزند خانواده پس از او بودم که نه سال با وی تفاوت سنی داشتم و تنها چیزی که از جلسات قرآن یادم هست سینی چایی بود که برای ایشان پشت در اتاق میبردم.
مجید بسیار مهربان بود و من هیچ نکته منفی از او در ذهن ندارم. وی بسیار آزاداندیش بود و همیشه از تهران برای ما به عنوان سوغات، کتاب داستان میآورد.
مجید به قدری باهوش بود که وقتی برای رفتن به کلاس اول از وی آرمون گرفتند، گفتند معلوماتش در حدی است که میتواند در کلاس پنجم تحصیل کند اما به علت سن کمش وی را به کلاس دوم فرستادند.
او بسیار با استعداد بود و در دبیرستان نیز از شاگردان ممتاز محسوب میشد. یک مدرسه ملی در اصفهان بود که روزی یکی از مسئولانش به دیدن پدرم آمد و گفت ما حاضریم ماهیانه 1000 تومان به شما بدهیم و مجید را به مدرسه خود ببریم که پدرم قبول نکرد و گفت مجید در مدرسه صائب درس خوانده و تا پایان تحصیل در همین دبیرستان میماند.
مجید فعالیتهای سیاسیاش را از دوران دبیرستان آغاز کرد. روزهای جمعه با دوستانش به کوه میرفتند و جلسات مذهبی برپا میکردند.
او در سال 42 و پس از دستگیری امام خمینی، در حالیکه تنها 15 سال داشت کفن به تن کرده و همراه کفنپوشان بازار اصفهان به تظاهرات رفته بود. او اعلامیههای امام را به در و دیوار بازار چسبانده بود. پس از آن ساواک به در منزل ما آمده بود و سراغ مجید را از مادرم گرفته بود و مادرم نیز که از فعالیتهای مجید اطلاعی نداشت گفته بود پسر من اهل تظاهرات نیست و همینجا در خانه است. ساواک نیز پیگیری بیشتری نکرده بود.
مجید پس از شرکت در کنکور دانشگاهها در چند دانشگاه مختلف از جمله دانشگاه آریامهر -که پس از انقلاب به نام صنعتی شریف نامگذاری شد- پذیرفته شد که همان را برای تحصیل انتخاب کرد و در دانشگاه ادامه فعالیتهای خود را با دانشجویان پیگیری میکرد. وی جزو پایهگذاران انجمن اسلامی در دانشگاه بود.
در دو سال اول دانشجویی نمرات بسیار بالایی در درسهایش میگرفت و مدام نامههایی از سوی رئیس دانشگاه برای پدرم میآمد که حامل تبریک رئیس دانشگاه بود. رئیس دانشگاه معتقد بود وی آینده بسیار خوبی دارد، اما دو سال آخر دانشگاه فعالیتهای درسیش افت کرده بود به نحوی که در سال آخر رئیس دانشگاه نامهای به پدرم نوشته بود و از افت تحصیلی مجید ابراز نگرانی کرده و علت را جویا شده بود و سال آخر دانشگاه وی مصادف با افزایش فعالیتهای سیاسیش شده بود در همان زمان بود که وی وارد سازمان مجاهدین خلق و عضوگیری شده بود. دیگر کمتر اصفهان میآمد تا اینکه درسش تمام شد و برای دوره نظام (سربازی) قبل از مرحله آموزشی در سازمان برق فارابی تهران کار میکرد.
در سال 1350 تمام سران سازمان طی حملهای از سوی ساواک دستگیر شدند و اسم مجید لو رفته بود.
به همین علت ساواک برای دستگیری او به سراغش در سازمان برق رفته بود که از قضا آن روز، کاری برای رئیس سازمان پیش آمده بود و مجید موقتاً بجای او نشسته بود که ساواکیها میآیند و از مجید سراغ خودش را میگیرند وی متوجه ساواکی بودن آنان میشود و به بهانه صدا زدن خودش! از اتاق بیرون آمده و میگریزد و از آن زمان به بعد زندگی مخفی وی آغاز میشود.
من پس از انقلاب که به مرکز اسناد انقلاب مراجعه کردم نامههای ساواک را دیدم که عکسش را به تمام مرزها و شهرها به عنوان سرباز فراری فرستاده بودند.
مجید خیلی زرنگ و فرز بود و چون در دانشگاه در رشته برق تحصیل کرده بود، یکی از مسئولیتهایش در سازمان ردگیری فرکانسهای بیسیم ساواک بود. به همین علت ساواک رد پایش را همه جا میدید اما نمیتوانست دستگیرش کند، به طوری که تهرانی شکنجهگر ساواک بعد از دستگیری در اعترافاتش گفته بود که دستگیری و شکنجه مجید از آرزوهایش بوده است.
سال 1351 من 15 ساله بودم، یک سالی میشد که هیچ خبری از مجید نداشتیم و تمام مدت در نگرانی به سر میبردیم، من با مریم سادات خواهر بزرگترم به خرید رفته بودیم که در حال رد شدن از خیابانی در اصفهان حس کردم مجید از کنار من عبور کرد.
بیاختیار مجید را صدا زدم و به خواهرم گفتم مجید از کنارم رد شد. به دنبالش دویدیم، که او هم شروع به دویدن کرد و ما مرتب صدایش میزدیم. در نهایت برای اینکه کسی متوجه وی نشود ایستاد وقتی به او رسیدیم زبانمان بند آمده بود و قادر به سخن گفتن نبودیم. به کوچه خلوتی رفتیم تا صحبت کنیم و حدود یک ساعت صحبت کردیم. خواهرم که بزرگتر بود و بیشتر متوجه مسائل میشد به برادرم گله کرد که آخر معلوم هست کجایی؟ یک سال است که از تو خبری نداریم و مسائلی از این قبیل. ولی برادرم تمام حرفش این بود که شما باید از حضرت زینب(س) صبر و شکیبایی و ادامه راه را یاد بگیرید. تمام حرفهایش درس از مکتب عاشورا بود. حتی در نامههایش نیز همیشه سخن از صبر و بردباری حضرت زینب مینوشت، تا خانواده را آگاه و آرام کند. پس از صحبت یک ساعته به من که کوچکتر بودم گفت به کسی راجع به این ملاقات چیزی نگو. خلاصه خداحافظی کردیم و وقتی به خانه برگشتیم حال خواهرم بد شد و از هوش رفت، وقتی به هوش آمد مسئله را برای خانواده تعریف کرد...
آن دیدار آخرین دیدار ما با مجید بود و دیگر بعد از آن او را ندیدیم و فقط گهگاهی نامهای از طرف مجید به دست ما میرسید. نامههایی که سراسر آن درس شجاعت، پایداری و دعوت به صبر و شکیبایی بود. او در نامههایش متن اعلامیهها یا سخنرانیهای امام را برای ما مینوشت.
به علت اینکه ساواک مراقب ما بود نمیتوانستیم به راحتی نامهها را در منزل بخوانیم. نامهها را که غیر پستی به دستمان میرسید در لای پرده باز کرده و میخواندیم و به علت گشتهای گاه و بیگاه ساواک مجبور بودیم همان موقع آنها را معدوم کنیم.
روزگار به همین منوال سپری میشد تا مرداد ماه سال 1354 که از ساواکِ تهران با منزل ما تماس گرفتند و گفتند تمامی اعضای خانوادهی مجید، صبح فردا در کمیته شهربانی تهران جمع شوند. پدرم که در آن زمان فوت کرده بودند، بنابراین خواهر بزرگم و برادر دومم به همراه همسرانشان عازم تهران شدند. ما گمان میکردیم ساواک مجید را دستگیر کرده و میخواهد اعدامش کند و خانواده را برای آخرین دیدار فراخوانده است...
برادرم، مرتضی به مجاهدین گفت: شما منافق هستید نه مجاهد!
مهین سادات شریف واقفی به تعریف ادامه ماجرا پرداخت و گفت: هنگامی که خواهر و برادرم به شهربانی رفتند به آنان خبر دادند که مجید توسط هممسلکان و همگروهیهایش کشته و جسدش سوزانده شده است که این خبر خیلی غیرمنتظرهای برای خانواده بود. ساواک دو نفر از افرادی را که در قتل مجید دست داشتند طی یک درگیری خیابانی دستگیر کرده و به نزد خواهر و برادرم آورده بودند. آن دو نفر وحید افراخته و محسن خاموشی بودند. ساواک موفق به دستگیری سیاه کلاه نشده بود، سیاه کلاه بعد از انقلاب هم دستگیر نشد و به گمانم هنوز هم زنده است. البته به نظر میرسد که هدف ساواک هم از این روبرویی درگیری خانواده ما با قاتلین مجید بوده است، ولی خواهر و برادرم چون هنوز مرگ مجید را باور نداشتند هیچ عکسالعملی نشان ندادند.
خواهر بزرگتر مریم سادات حرفهای خواهر کوچکترش را تکمیل میکند: ما آن موقع حرفهای ساواک را باور نکردیم و برادرم گفت من نمیتوانم حرفهای شما را هضم کنم. در آن جلسه تهرانی و ازغندی -از شکنجهگران معروف ساواک- نیز حضور داشتند و به برادرم گفتند ما به تو چیزی را نشان خواهیم داد که هضم مسئله برایت دشوار نباشد. سپس برادرم را به اتاق دیگری بردند و به او یک کتک مفصل زدند و گفتند حالا هضم کن!
به من هم گفتند اینها قاتلان برادرت هستند و با آنان هرطور میخواهی رفتار کن، که من گفتم: آنان را به خدا واگذار کردم. اصلاً باور نکردم که مجید به شهادت رسیده است. با خودم گفتم حتماً او را به شکنجهگاه بردهاند و حالا قصدشان حرف کشیدن از ماست.
گفتند پس اگر نمیخواهی حرفی بزنی برادرت(مرتضی) را به تو نمیدهیم و این برادرت را هم میفرستیم پیش مجید. سپس من آمدم در محوطه و شروع کردم به داد زدن، گفتم: ملت ایران ببینید اینها دارند با مردم چه کار میکنند. برادر من را کشتند و سوزاندند حالا میگویند این برادر دیگرت را هم آزاد نمیکنیم. در نهایت هنگامی که به نزدیک در خروجی رسیدم، دو مامور فرستادند و مرا به داخل بازگرداندند. من را به اتاقی تاریک بردند، برادرم را نیز آوردند. از قاتلینِ مجید، خاموشی را نیز آوردند. پاهای او به علت شکنجه ورم کرده بود و آنها را بسته بودند. برادرم به خاموشی اشاره کرد و از او سوال کرد که مجید شهید شده؟ ولی او به قدری بیحال و ناتوان بود که نمیتوانست جواب بدهد و چیزی نگفت. جلسه تمام شد و به ما گفتند از اینجا که خارج شدید با کسی راجع به مرگ مجید صحبت نمیکنید تا ما اعلام کنیم که شما مراسم بگیرید. پس از خروج از ساواک با برخی از دوستان مجید که قبلا در سازمان بودند و در جریان امور قرار داشتند تماس گرفتم و آنها شهادت مجید را تائید کردند.
چرا مجید شریف واقفی ترور شد؟
در اوایل دهه 50 تقی شهرام از اعضای سازمان مجاهدین که مدتی در زندان ساری بود آزاد و به صحنه سیاسی وارد شد. او در زندان پس از مطالعات در زمینه مرام مارکسیستی به این مرام گرایش پیدا کرده بود. او به سرعت مدارج ترقی خود را طی کرد و در رأس شاخه سیاسی سازمان قرار گرفت و توانست بهرام آرام رهبر شاخه نظامی سازمان و بسیاری از مجاهدین را با خود همسو سازد. او سرانجام این موضوع که «ایدئولوژی مذهبی پاسخگوی نیازهای انسان در راه مبارزه نیست» را مطرح کرد و بدین ترتیب از تغییر ایدئولوژی سازمان صحبت به میان آمد، او اعتقاد داشت که ضربه سال 50(لو رفتن بسیاری از خانههای تیمی و دستگیری بسیاری از مجاهدین) ناشی از ایدئولوژی و مذهب بوده است. او معتقد بود که پذیرفتن این ایدئولوژی الزامی است و مخالفان این نظریه دارای خصلتهای بورژوازی هستند. پس بایستی با فشار بر روی آنها این خصلت بورژوازی را اصلاح نمود.
با این وجود شریف واقفی در آستانه سفر نیکسون به تهران در سال 1351 در چند طرح انفجاری شرکت داشت، مرگ ژنرال پردیس آمریکایی، طرح ترور شاه، ترور دو مستشار آمریکایی، رییس پلیس تهران، بمبگذاری در آرامگاه رضا شاه، دفاتر شل، بریتیش پترولیوم، هواپیمایی بی. او. دی در انگلیس از اقدامات وی و سایر مجاهدان بود.
مجید در کنار زندگی مخفی با یکی از زنان سازمان بنام لیلا زمردیان ازدواج نمود (به گفته خانواده وی کاملاً مشخص نیست که ماجرا چه بوده ولی به علت مذهبی بودن مجید و اجبار برای حضور در خانههای تیمی زمردیان به عقد موقت شریف واقفی درآمده بوده است.) شریف واقفی که به سرعت متوجه شد گرایشات مارکسیستی در میان بیشتر اعضای سازمان پذیرفته شده است به فکر جدایی بخش مذهبی سازمان افتاد او با همکاری اعضای مذهبی از جمله مرتضی صمدیه لباف شروع به جذب افراد مذهبی نمود. شهرام و آرام به تدریج مسئولیتهای شریف واقفی را از او سلب کردند، همچنین او را خلع سلاح کرده و در نهایت در سال 1353 شاخه کارگری سازمان به رهبری شریف واقفی را منحل نمودند. شهرام به دنبال اصلاح خصلتهای خرده بورژوازی مجید را وادار نمود که در یک کارخانه به کارگری مشغول شود.
پس از مدتی جزوه سبز که محصول جریان انحرافی «اپورتونیستی» سازمان بود منتشر گردید و به سرعت جایگزین جزوات مذهبی در میان اعضای سازمان شد. مجید ابتدا به نقد و بررسی «جزوه سبز» پرداخت. مجاهدان دومین جزوه انحرافی خود تحت عنوان «پرچم مبارزه ایدئولوژی را برافراشتهایم» منتشر نمودند. اعتراض شریف واقفی به این موضوع و عدم توجه مارکسیستها باعث شد تا وی به همراه مرتضی صمدیه لباف نه تنها به جمع اعضای مذهبی سازمان بپردازد بلکه سعی کند بخشی از امکانات مالی تسلیحاتی سازمان را به نفع جناح مذهبی پنهان نماید.
سرانجام این کار وی بدین موضوع ختم شد که وی از سوی سازمان «خائن شماره 1 و مرتضی صمدیه لباف خائن شماره 2 قلمداد شوند» آنها به زعم رهبران مارکسیستی سازمان پس از چهار ماه توطئه علیه سازمان به اعدام محکوم شدند. سرانجام طرح ترور شریف واقفی و صمدیه لباف به اجرا در آمد.(5)
نحوه ترور شهید مجید شریف واقفی
طبق قراری که از طریق لیلا زمردیان به شریف واقفی ابلاغ شد، وحید افراخته و او در ساعت ۴ بعد از ظهر روز ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۵۴ در سه راه بوذرجمهری (۱۵ خرداد شرقی)، باید یکدیگر را میدیدند. قبلاً محسن سید خاموشی و حسین سیاه کلاه در یکی از کوچههای خیابان ادیبالممالک مستقر شده بودند و در انتظار ورود شریف واقفی به سر میبردند که قرار بود علامت آن را منیژه اشرفزاده کرمانی بدهد. طبق برنامه، لیلا، همسر شریف ـ بیآنکه از جریان ترور مطلع باشد ـ او را تا محل ملاقاتش با وحید همراهی کرد و جدا شد. قرار بود در این ملاقات آخرین حرفها زده شود و وحید ـ احتمالاً و صرفاً به لحاظ تاکتیکی جهت انحراف ذهن شریف ـ موافقت سازمان را به مجید شریف واقفی اعلام دارد. وحید وی را به داخل خیابان ادیب میبرد. زمانی که به کوچه محل استقرار دو عضو دیگر رسیدند و قصد عبور از آن را داشتند، حسین سیاه کلاه یک گلوله از روبهرو به صورت شریف واقفی و وحید افراخته نیز گلولهای از پشت سر به او شلیک کردند. جسد او به سرعت در صندوق عقب اتومبیلی که از قبل آماده بود قرار گرفت، وحید و دو نفر دیگر با رانندگی محسن خاموشی به سوی بیابانهای مسگرآباد حرکت کردند. در آنجا شکم شریف واقفی توسط خاموشی و سیاه کلاه پاره شد و در آن، محلول بنزین و کلرات و شکر ریختند و آتش زدند. پس از سوزاندن جسد، آن را قطعه قطعه کردند و در چند نقطه دفن نمودند. به علت سوزاندن و مثله کردن جسد، یکی از دستهای حسین سیاهکلاه مقداری سوخت که در نتیجه نتوانست در برنامه بعدی، که قرار بود ساعت ۶ بعد از ظهر اجرا شود (ترور صمدیه لباف) شرکت کند. به این نحو سید مجید شریف واقفی در روز 16 اردیبهشت 1354 به شهادت رسید.(6) مرتضی صمدیه لباف نیز همان روز ترور شد وی در این جریان با گلوله زخمی شد اما به چنگ پلیس و ساواک افتاد و سرانجام در همان سال اعدام گردید. کشف ترور شریف واقفی از سوی ساواک به دستگیری 400 نفر از مجاهدان از جمله وحید افراخته و محسن خاموشی منجر شد ساواک از اختلاف مجاهدان مارکسیست و اسلامی به نفع خود استفاده کرد چرا که به ایجاد تفرقه بیشتر در میان مجاهدان دست زد.
مریم سادات شریف واقفی پیرامون حوادث قبل و بعد از ترور برادرش چنین میگوید:
مزاحمتهای ساواک قبل از شهادت مجید هم وجود داشت. یک بار زمانی که مجید از دست ساواک فرار کرده بود، از طرف ساواک به منزل ما آمدند و عنوان کردند که ما از دوستان مجید هستیم. من آن زمان نامه و دستنوشتههایی زیادی از مجید داشتم که آنها را در زیرزمین نگه میداشتم - از آن زمان به بعد تمامی نامههای مجید را معدوم کردم- به آنها گفتم دوستان مجید میدانند که مجید چندسالی میشود که اینجا نیست و او هیچ چیزی اینجا ندارد. نه لباس نه نوشته و نه هیچ چیز دیگر. اگر هم بگردید چیزی پیدا نمیکنید. بالاخره حرفم را باور کردند و متنی را به من دادند تا امضا کنم. مضمون متن این بود که پرسشهای آنان برای ما ایجاد مزاحمت نکرده است و اذیت نشدهایم. من گفتم حالا که شما این همه سوال کردید من تا متوجه نشوم که شما که هستید امضا نمیکنم. خودم متوجه شده بودم که یکی از آنها ارتشی است ولی رکاب روی اسمش را پوشانده بود. دیگری نیز نادری از شکنجهگران ساواکِ اصفهان بود. غیر از آنها، دو نفر مرد قوی هیکل با کلت کمری جلوی در ایستاده بودند. در نهایت پایین برگه را امضا کردم و آنها رفتند.
بعد از شهادت مجید هم ساواک هر روز به عناوین مختلف به در منزل ما میآمد که بیایید با ما همکاری کنید. مجاهدین، مجید را به قتل رساندهاند و شما باید برای دستگیری آنان به ما کمک کنید. مادرم از این مزاحمتها به شدت ناراحت بودند و نذر بسیاری کرده بود که اینها دست از سر ما بردارند. برادرم نیز برای رهایی از مزاحمت آنان خود را به دیوانگی زده بود و میگفت: من روانی هستم و نمیتوانم به شما کمک کنم! این مزاحمتها پیوسته تا زمان انقلاب ادامه داشت.
بعد از انقلاب سازمان مجاهدین برای ما ایجاد مزاحمت میکردند. هر روز به عناوین مختلف حتی به عنوان خواستگار برای خواهر کوچکترم به در منزلمان میآمدند و خواستههایی برای همکاری داشتند.
بعد از انقلاب از دفتر نخستوزیری به منزل ما در اصفهان تلفن زدند و خبر دستگیری تقی شهرام را دادند و گفتند که شما باید جهت شکایت از وی به تهران بیایید. من به تهران و به دفتر شهید چمران رفتم آنجا شکایتنامهای نوشتم و تحویل دادم سپس به مسئولی که آنجا بود گله کردم و گفتم شما فرض کنید مجید اصلاً هیچکس را نداشت، شما برای محاکمه و اعدام شهرام چه نیازی به شکایت نامه خانواده مجید دارید. شهرام به قدری مرتکب جرم و جنایت شده است که شما میتوانید بدون محاکمه او را اعدام کنید.
بعد از آن خانوادههای متهمین برای گرفتن رضایت به منزل ما میآمدند. یک بار خواهر شهرام آمد، بار دیگر فرزند کوچک شهرام را به منزل ما آوردند که مادرم دلش بسوزد و رضایت بدهد که موفق نشدند. یک بار هم مادر رضاییها آمد برای رضایت گرفتن، برای تقی شهرام به منزل ما مراجعت کرد. آن روز من و برادرم از کوره در رفته و عصبانی شدیم و به او و سازمانیهایی که آمده بودند گفتیم: شما ادعا میکنید راه مجید را ادامه میدهید، ادعای مسلمانی میکنید، ولی اکنون آمدید اینجا تا برای آن ملعونی که این جنایت(قتل مجید) را مرتکب شده و خدا را نیز قبول ندارد، رضایت بگیرید؟ برادرم به آنها گفت که نام شما را به جز منافق چه میتوان گذاشت؟ مادر رضاییها گریه کرد، خودش را زد و بسیار تلاش کرد که از ما رضایت بگیرد ولی ما راضی نشدیم. خواهرم مهین سادات هم صحبتهای او را در یک نوار کاست ضبط کرد و بعد به دادگاه تحویل داد.
پس از آن دیگر خبری نبود تا اینکه قرار شد موسی خیابانی با خواهر رضاییها ازدواج کند و آنها ما را برای عروسی دعوت کردند که با وجود اصرار فراوان آنها ما نپذیرفتیم.
همه این وقایع گذشت، نزدیک اولین سالگرد مجید بود که از سوی سازمان نواری برای خانواده ما به اصفهان آورده شد که حاوی سخنان مسعود رجوی نزد امام خمینی(ره) بود. گویا رجوی نزد امام رفته و مواضع جدید خود را اعلام کرده بود. امام در پاسخ او فرموده بودند که من به گذشته شما هیچ کاری ندارم. اگر عملکرد شما این است که می گویید ملت با آغوش باز شما را میپذیرد ولی اگر غیر از این بود و خلاف راهی را که گفتید، رفتید من تکلیف شرعی خودم میدانم که مردم را آگاه و خلاف بودن راه شما را اعلام کنم.
در پی دریافت این نوار، از سازمان به ما خبر دادند که قرار است در دانشگاه صنعتی، مراسم سالگردی برای مجید از سوی سازمان برگزار شود و ما را نیز دعوت کردند. من برای رفتن بسیار مستاصل بودم بنابراین به در منزل امام جمعه اصفهان رفتم و مسئله را به واسطهی یک روحانی که آنجا بود مطرح کردم-به علت شلوغی منزل امام جمعه نتوانستم با خود وی دیدار کنم- خلاصه آن روحانی به من گفت مانعی برای رفتن شما وجود ندارد اما شما در هیچ کجا سازمان و فعالیتهایش را تائید نکنید. مراقب باشید از نام خانوادتان استفاده نکنند و سازمان از زبان خانواده شما به هیچ عنوان تائید نشود. سپس آن روحانی قسم خورد و گفت که به خدا قسم من به سازمان رفتهام و دیدهام که بسیاری از آنان حتی نماز نمیخوانند. اگر شما آنان را تائید کنید و به واسطه تائید شما عدهای جذب سازمان شوند شما مسئول خواهید بود.
آقای طالقانی هرآنچه میگویند با آگاهی و سواد خویش میگویند ولی بنده سواد ایشان را ندارم
نهایتاً من و مادر و خواهرم به تهران رفتیم، عدهای از سوی سازمان با اتومبیل آمده بودند ترمینال که ما را به سازمان ببرند. با آنها رفتیم و هنگامیکه رسیدیم متنی آوردند و به من دادند و پرسیدند که آیا شما تا بحال در جمع سخنرانی کردهاید؟ پرسیدم برای چه این سوال را میکنید؟ آنها گفتند شما باید فردا در دانشگاه صنعتی سخنرانی کنید. متن را خواندم و دریافتم که در این متن، سازمان مجاهدین از سوی خانوادهی ما تائید شده است. بنابراین بهانه آوردم و گفتم: نه من نمیتوانم متن را بخوانم چرا که سواد اینگونه سخنرانی را ندارم. گفتند شما که گفتید سواد دارید. گفتم سواد دارم ولی سواد خواندن این متن سخنرانی را ندارم! چون این مطلب را گفتم موسی خیابانی و مسعود رجوی که در اتاق کناری حضور داشتند نزد ما نیامدند. پس از آن ما را به اجبار و با اصرار به منزل پدر رضاییها بردند. او از من پرسید چرا این متن را نمیخوانی؟ من هم با جدیت گفتم: بدون تعارف به شما میگویم که بنده اصلا مشی سازمان را قبول ندارم، آنها را نمیشناسم و از راست یا دروغ بودن ادعاهایشان مطلع نیستم. نمیدانم که آنان راه مجید را ادامه میدهند یا خیر؟ به همین علت از خواندن متن مذکور، معذورم. او به من گفت که شما بیایید برویم با افراد سازمان راجع به این موضوع بحث کنید که من گفتم با هیچ کس بحثی ندارم. دوباره او گفت که آقای طالقانی سازمان را تائید کرده است. من گفتم: آقای طالقانی هرآنچه میگویند با آگاهی و سواد خویش میگویند ولی بنده سواد ایشان را ندارم. الان هم قصد دارم بروم و بلند شدم و با ناراحتی بیرون آمدم و به منزل پسرعمویم که در تهران سکونت داشت، رفتم.
پس از آن، افراد سازمان وقتی مقاومت مرا در برابر خواندن متن مورد نظرشان دیدند به من گفتند که حقاً که شما مانند برادرتان هستید و من گفتم اگر مثل او بودم راهش را رفته بودم، من مانند او نیستم! به هر حال سازمان راضی شد که حرفهای خودم را بزنم و گفتند هر چه خودتان میدانید بگویید، اما ما میخواهیم برگزاری این مراسم را از قبل بوسیله تلویزیون به مردم اعلام کنیم که من مخالفت نموده و گفتم اگر چنین کاری انجام شود بنده هماکنون به اصفهان بازخواهم گشت، چرا که حس کردم قصدشان سوءاستفاده از اسم مجید و خانواده ماست و میخواهند مسئله را بهگونهای جلوه بدهند که مردم تصور کنند ما سازمان را قبول داریم.
مهین سادات شریف واقفی در تکمیل سخنان خواهرش چنین میگوید:
دانشجوهای مذهبی دانشگاه تهران متوجه حضور ما در تهران شده بودند، لذا نزد ما آمده و اعلام کردند که ما نیز قصد داریم در دانشگاه تهران مراسم سالگردی برای شهید مجید شریف واقفی برگزار کنیم و هنگامی که دیدند بنده و خواهرم با هم در تهران هستیم از من درخواست کردند که برای سخنرانی به دانشگاه تهران بروم. در نهایت قرار شد که من به دانشگاه تهران و خواهرم به دانشگاه صنعتی جهت سخنرانی برویم. و سخنانمان هم در همان حدی که خودمان از مجید و خاطراتش میدانستیم بود که برای هماهنگی بیشترمتنی یکسان تنظیم کردیم.
مریم سادات چنین ادامه میدهد: روز بعد من به همراه مادرم به دانشگاه صنعتی رفتیم و دیدیم که تمام اقوام و بستگان ما همه در دانشگاه صنعتی حضور دارند و در جایگاهی که سازمان برای آنان در فضای باز دانشگاه به شکل ارتفاعی درست کرده بود نشستهاند افراد سازمان ما را نیز به سمت جایگاه هدایت کردند که من به مادرم گفتم شما روی چمنها و روی زمین بنشینید و به جایگاه نروید و مادرم پذیرفت. افراد سازمان که متوجه ما شده بودند مادر رضاییها را فرستادند و گفتند شما مگر با سازمان مشکل دارید و با ما بد هستید؟ من گفتم: نه ما با هیچکس بد نیستیم، ولی چرا سازمان راه امام خمینی را نمیرود؟ باید در شرایط کنونی دست به دست هم بدهیم و مملکت را بسازیم! اما این چه مشی و برخوردی است که شما دارید؟ آنها گفتند: در حال حاضر چرا برای نشستن به جایگاه نمیآیید؟ من از پدرم خاطرهای نقل کردم و گفتم در زمان دانشجویی مجید، روزی پدرم به دانشگاه وی آمد و مشاهده کرد که مجید بر روی این چمنها نشسته و در حال خوردن نان و پنیر است. پدرم خیلی از این بیریایی و خاکی بودن مجید خوشش آمده بود، لذا من دوست دارم همینجا بنشینم، چرا که برادرم قبلاً روی این چمنها نشسته بوده است. رجوی و افراد سرشناس سازمان، به علت این رفتار من جلوی چشم ما ظاهر نشدند. در نهایت برای سخنرانی به جایگاه رفتم و همان متنی که خودم آماده کرده بودم را خواندم. خواهرم نیز همان متن را در دانشگاه تهران خوانده بود که بنیصدر هم در آنجا حضور داشت. بعد از سخنرانی دیگر هیچیک از افراد سازمان نزدیک ما نیامدند! فردای آن روز به اصفهان برگشتیم و بعد از این سخنرانی افراد سازمان زیاد با ما ارتباط برقرار نکردند...
صحبت خواهران در اینجا به پایان میرسد و من به نسلی میاندیشم که در جستجوی حق و عدالت جان خود را فدا کردند، نسلی که راه را یافته و در تلاش برای پیمودن مسیر اسلام به شهادت رسیدند. از خواهر بزرگ شهید شریف واقفی پرسیدم: مزار شهید کجاست؟ مکث کوتاهی کرد و با نگاه غمباری که محبت خواهرانه در آن موج میزد به من نگریست و گفت: مجید مزاری ندارد. بسیج مهندسین همت کرده و به تازگی سنگ مزارنمادینی در قطعه 40 بهشت زهرا(س) برای او درست کرده است. ناخودآگاه نگاهی به قاب عکس شهید انداختم و یاد این شعر افتادم:
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
که در حضور خدا روسپیدتر بشوم
بریدههای من آنسوی عشق گم شدهاند
خدا کند که از این هم شهیدتر بشوم
که ذرههای مرا باد با خودش ببرد
که بینهایت باشم مدیدتر بشوم
به جستوجوی من و پارههای من نروید
برای گم شده تن پی کفن نروید
به مادرم بنویسید جای من خوب است
که بینشانه شدن، در همین وطن خوب است
در این حدود، من پاره پاره خوشبختم
در آستان خدا بیکفن شدن خوب است
همیشه مهدی موعود در کنار من است
و دستهای اباالفضل سایهسار من است
میان غربت تابوتها نخواهیدم
به زیر سنگ مزار ـ ای خدا! ـ نخواهیدم
خدا که خواست ز دنیا بعیدتر بشوم
که زیر بارش سرب و اسید، تر بشوم
خودش به فکر من و تکههای من است
دعا کنید از این هم شهیدتر بشوم(4)
پی نوشتها:
1. وحید افراخته که سرتیم ترور بود، در بهمن سال 54 توسط ساواک دستگیر و تیرباران شد.
2. محسن خاموشی و تقی شهرام نیز بعد از انقلاب توسط کمیته انقلاب اسلامی دستگیر و درسال 59 اعدام شدند.
3. برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به شهید مجید شریف واقفی به وبلاگ «شهید مهندس سید مجید شریف واقفی» به آدرس http://www.msharifvaghefi.blogfa.com مراجعه نمایید.
4. شاعر: غلامرضا سلیمانی
5.«عبور از سازمان؛ زندگی مجاهد شهید، مجید شریف واقفی»، سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی 1387/02/16
6. «بازخوانی ترور مجید شریف واقفی/ از سرپیچی سازمانی تا حذف فیزیکی»، سایت تاریخ ایرانی، 1390/02/15
Related Assets:
- عناصری از داعش که فارسی حرف می زنند / تمرکز این افراد در شهر موصل
- پای «منافقین» هم به میز مذاکرات هسته ای باز شد!
- یک سناتور فرانسوی طرفدار منافقین وارد ایران شد
- چگونگی انتقال وسایل ارتباطی با بیگانگان به داخل زندان اوین
- عکس/ تحریف آیات قرآن توسط منافقین
- منافقین با «سوسن و ثریا» بدنبال فتح تهران بودند
- تصاویر منتشرنشده از اردوگاه منافقین
- گفتگو با دختر یکی از فرماندهان منافقین در عملیات مرصاد/ پدری که خانواده اش را به وعده استانداری کرمانشاه فروخت
- دلهره سازمان مجاهدین از انصراف حسن خمینی