حکایت پاشیدن رنگ به صورت شاه و دست پاسبانی که روی ماشه رفت
به گزارش یزد رسا، در سالن فرمانداري اردکان دو عكس بسيار بزرگ شاه و فرح وجود داشت و يك نفر پاسبان همواره در فرمانداري كشيك ميداد و از آن محافظت ميكرد و دسترسي به اين عكسها مشكل بود، حتي روزی كه مردم عكسهای ادارات را عوض ميكردند به عکسهاي بزرگ فرمانداري به خاطر وجود پاسبان دست نزدند.
یک روز مهدی دلیلی، یکی از کارمندان فرمانداری آمد و به من گفت: «اگر ميخواهي عكسها را برداري ساعت 8 شبهنگام تعويض پست پاسبان كشيك بايد بياييد.» يعني زمانِ بين رفتن پاسبان كشيك و آمدن پاسبان كشيك بعدي (ساعت هشت الي هشت و ربع شب).
من مقدمات كار را فراهم كردم و دو نفر از دانشآموزان بنامهاي علي سازگاري و عباسعلي شاكر را برای اين كار در نظر گرفتم و در رأس ساعت هشت بعدازظهر 1/9/1357 آنها را با وسايل لازم به فرمانداري فرستادم.
قرار بود آنها بروند ابتدا چسب نواري روي شيشه پنجره ضلع شمال غربی سالن فرمانداري بزنند تا هنگام شكستن شيشه سروصدا نكند، سپس شيشه را شكسته داخل سالن شوند و بارنگ اسپري عكسها را سياه كنند تا مسئولان وقت مجبور شوند كه عكسها را بردارند.
آنها با موتورسيكلت ياماهاي 100 من به فرمانداري رفتند و به محض اینکه پاسبان برای تعویض پست، فرمانداری را ترک میکند، داخل فرمانداري ميشوند و چسب روي شيشه ميزنند تا آن را بشكنند، در همان لحظه كارمند مذكور از راه ميرسد تا موتور من را ميبيند خيال ميكند كه خودم آمدهام، لذا یواشیواش صدا ميزند: سپهري ـ سپهري آمدي؟ در همين لحظه پاسبان برای تحویل پست از راه ميرسد تا صداي سپهري ـ سپهري ميفهمد به پشت ديوار ميرود. ميبيند دو نفر مشغول شكستن شيشه هستند. بلافاصله كلت ميكشد و ميگذارد پشت گردن يكي از بچهها و آنها را همراه با موتورسیکلت به شهرباني میبرد.
ساعت نه شب به من خبر دادند كه بچهها دستگیرشدهاند. من به خانواده آنها اطلاع دادم و گفتم بچهها امشب قرار است در مدرسه علميه بمانند و به منزل نميآيند. در فكر فرورفتم چگونه باید آنها را آزاد كنیم. اتفاقاً صبح آن روز 2/9/57 قرار بود تظاهراتي در مسجد جامع برگزار شود.
قبل از شروع تظاهرات آقاي نعمتي قاضي دادگاه كه آدم خوبي بود و معمولاً در مجالس شركت ميكرد آمد تا به مسجد جامع برود، من درراه پله مسجد قرائتخانه روبروي مدرسه علميه ايستاده بودم، او پس از سلام و احوالپرسي پرسيد چه خبر؟ من بدون آمادگي قبلي ناخودآگاه گفتم: «بچهها ميخواهند بروند شهرباني را بگيرند (تصرف كنند)» گفت: چرا؟ گفتم: «ديشب دو نفر از بچهها را دستگير کردهاند و تا حالا هم آزاد نشدند». ايشان گفت: «صبر كن من ميروم خبرش را برايت ميآورم»، يك ساعت بعد بچهها با موتور آمدند، اين بلوف که بدون هيچ اقدام عملي و حتي فكر قبلي صورت گرفته بود كارگر افتاد و باعث آزادي بچهها شد؛ زیرا آقاي نعمتي فوری پرونده را خواسته بود و حتی به آنها یاد داده بود در بازجویی چه چيز بنویسند. سپس آنها را تبرئه و آزادکرده بود، اما دنبالههای ماجرا از این هم جالبتر بود.
اول از رئيس شهرباني، وي شب بچه هارا تهديد كرده بود كه شمارا به ساواك اصفهان میفرستم، اين موتور علي سپهري است كه سوار شدهای و داری خرابکاری میکنی و...آنها گفته بودند: «ما علي سپهري را نمیشناسیم و موتور هم مال خودمان است و داشتيم از كنار فرمانداري رد میشدیم كه ما را گرفتند و...» تهديدات رئيس شهرباني تا نیمههای شب ادامه داشته، صبح كه آقاي نعمتي موضوع را به شهر باني اطلاع میدهد، رئيس شهرباني بلافاصله آقايان شاكر و سازگاری را از بازداشتگاه بيرون میآورد و داخل اتاق خود میبرد و برايشان جعبه شيريني چهار لوز باز میکند ومي گويد: «شما مثل فرزندان خود من هستي ما شمارا دوست میداریم و شروع میکند از آنها تعریف کردن و...» درست 180 درجه برعکس شب قبل. اما بقيه ماجرا را در ادامه بخوانيد.
عکسها چگونه برداشته شد
آن روز (2/9/57) پس از برگزاري تظاهرات نزديك ظهر در مدرسه علميه به دوستان گفتم: «اين كار بدي شد، بچهها را گرفتند و عكس همرنگ نشد»، لذا خودم يك قوطي رنگ اسپري برداشتم و داخل جيب بغل اورکتم گذاشتم و بهاتفاق آقاي محمود حيدري و يك نفر ديگر كه از من خواسته است اسمش را ننويسم، راهي فرمانداري شديم.
وقتي وارد محوطه فرمانداری شديم ديدم كه پاسبان مشغول قدم زدن در راهرو مقابل سالن است، كمي صبر كرديم تا پاسبان پشتش بهطرف درِ ورودي سالن باشد. بهمحض اينكه فرصت مناسب شد وارد سالن شديم. من بلافاصله سرِ قوطي رنگ را زدم به لبه ميز تا درِ آن كنده شد و بهسرعت پريدم روي ميزی كه در جلو عکسها گذاشتهشده بود.
قوطي رنگ را بهطرف عكس شاه گرفتم؛ اما در یک لحظه ديدم كه پاسبان پاي میز ايستاده و كلتش را بهطرف من بلند كرده. صحنه بسيار جالبي بود، دست من بر روی سر قوطي رنگ اسپري به طرف صورت شاه و دست پاسبان روي ماشه كلت بهطرف من!!. دو نفر دوستان هم خشكشان زده بود و هيچ كاري انجام نميدادند. من هم مانده بودم كه عکس را رنگ كنم و تير بخورم يا بايستم و ببينم چه ميشود.
در اين لحظه حساس آقاي وهابزاده بخشدار مركزي و معاون فرماندار، بهسرعت وارد اتاق شد و دست پاسبان را گرفت و پائين آورد و گفت: «آقاي سپهري سيمان ميخواهي؟ سيمان كه اينجا نميدهند، بیابرویم حواله سيمانت بدهم.» دست من گرفت و از روي میز پايينم آورد تا باهم به اتاق بخشداری برویم، ولي پاسبان همچنان ايستاده بود، بخشدار دوباره به پاسبان گفت: «سيمان ميخواسته اشتباهي آمده»، بهاتفاق آقاي وهابزاده به اتاق ايشان رفتيم، فوري حواله سه پاكت سيمان نوشت و به من داد و گفت: «شما برويد من خودم عكس هارا برمیدارم». ما با خوشحالي از فرمانداري بيرون آمديم و به مدرسه علميه رفتيم.
احمد خالصی با ديدن ما گفت: «چكار كردي؟» گفتم: «حواله سيمان گرفتم.» گفت: «رفتی عکس را رنگ کنی یا حواله سیمان بگیری؟» من قضيه را به او گفتم و او با خنده گفت: «حواله سيمان را بده به من، به سيمان خيلي احتياج به دارم.» من حواله را به او دادم و گفتم: «براي تو كه بد نشد.» شب كارمندان فرمانداري عكسها را به پشتبام منتقل كردند و بدين ترتيب شرِ اين عکسها از فرمانداري كنده شد اما ادامه ماجرا از این هم بدتر شد و در ادامه بخوانید.
منبع:مجموعه خاطرات علی سپهری اردکانی
Related Assets:
- مجموعه تصاویر ناب و کمتر دیده شده از انقلاب اسلامی در یزد
- وقتی ماموران رژیم به بهانه تعمیر مجسمه شاه، آن را پایین کشیدند/ احترام ماموران شاه به عکس امام
- خاطراتی از حال وهوای انقلاب به قلم سردار شهید حسن باقری
- افتتاح نمایشگاه کتاب فجر در بهاباد
- «به شهر مردگان خوش آمدید»غیرت مردم یزد را به جوش آورد/مقاله ای که آتش انقلاب را شعله ور کرد