داستان
وبلاگ شهرم یزد- وطنم هامانه نوشت : یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و...
سبک داستاننویسی محید قیصری خاص است. سوژههایش جالب است و تکراری نیست. درگیرت میکند و در داستان غرقت میکند. هم رمانهایش اینجوری است و هم داستانهای کوتاهش.
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن...
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند.
روزی كشاورزی بود كه دلش به بزغاله اش خوش بود. هروقت گمش می کرد، نی لبک می زد و بزغاله با صدای نی لبک پیدایش می شد.یک روز صبح وقتی کشاورز بیدار شد، دید بزغاله اش نیست. هرچه چشم انداخت او را نیافت. نی لبک را برداشت و توی مزرعه راه افتاد. نی لبک زد،...
چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد. چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام...
کوچک اما ذهن خلاق
روزی روزگاری مرد فقیری بود که تنها هدیه پدرش یک کلاه بود با خود فکر کرد که کلاه قدیمی شده ببرد به بازار وبا قیمت چند صد سکه بفروشد پس از تمیز کردن آن راهی بازار شد وقتی به بازار رسید فرش کهنه کوچکی پهن کرد تا برروی آن بنشیند وبه مردم که در حال رفت...
آه از دست شاه آه از دست شاه، شاهان قاجار آه از دست شاه، رضا قلدر آه از دست شاه، محمدرضای خبیث آه از دست شاه، از دست شاه بی شین آه از دست شاه، از دست آه با شین آه از دست شاه، از دست محمد کاظم مزینانی.
شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده میکرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت...
گاو ما ما می کرد گوسفند بع بع می کرد سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی! شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهررفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.
نامت چه بود؟ آدم فرزند ؟ من را نه مادری نه پدر..... بنویس اول یتیم عالم خلقت. نام محل تولد؟ بهشت پاک.
پدر ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ ! ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ . ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﺏﺭﯾﺰﻡ ! ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ ! ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
در کشور فرانسه , در یکی از بهترین خیابان های پاریس خانه ای بزرگ و مجلل وجود داشت. آقای جان کارلوس , صاحب این خانه , جزو ثروتمندترین تاجران دنیا بود. او همچنین مردی بود جدی , مصمم , قدبلند با موهایی سیاه و چشمان مشکی درشت .
روزگاری حاکمی اعلام کرد به هنرمندی که بتواند آرامش را در یک تابلو نقاشی بیاورد، جایزه ای نفیس خواهد داد. بسیاری از هنرمندان سعی کردند وحاکم همه تابلو های نقاشی را نگاه کرد و از میان آنها دو تابلو پسندید و تصمیم گرفت یکی از آنها را انتخاب کند
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
در بخشی از کتاب “حافظ هفت” آمده است: «در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم. اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی...
روزی مردی به خانه یکی از آشنایان خود رفت. صاحبخانه برای او کاسه ای آش داغ آورد. میهمان هنوز دست به کاسه آش نبرده بود که دندانش بشدت درد گرفت. او دست روی دهان خود گذاشته بود و از درد به خود می پیچید.
به پسرم اينگونه درس بدهيد: او بايد بداند كه همه مردم عادل و صادق نيستند، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هرشياد،انسان صديقي هم وجود دارد.
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”