Skip to Content

گفتگوی یزد بانو با مادر شهیدی از یزد

شهیدی که از شیرخوارگی سرباز امام خمینی(ره) شد/ همسایه بهشت


دوران تبعید امام خمینی(ره) در عراق همسایه ایشان در کربلا بودیم و یک روز در حرم اباالفضل وقتی امام در سخنرانی به یادماندنی خود به زبان عربی، طفلان شیرخوار را سربازان خود نامید و نمی دانستم روزی فرزندی که در آغوش دارم در رکابش به شهادت می رسد.

خبرنگار یزدبانو:وقتی خود را قبل از شروع نماز جمعه به مسجد ملااسماعیل رساندم .بانوان یزدی در صفوف به هم فشرده نشسته بودند.جایی را برای خود انتخاب کردم و نشستم.

کم کم باید قلم و کاغذم را در می آوردم تا خود را برای نوشتن خبر نماز جمعه آماده کنم.بانوان یزدی مثل همیشه علت قلم و کاغذ را می پرسیدند و من هم با یک کلمه که " خبرنگارم" خیالشان را راحت می کردم.

یکی از بانوان در ردیف ما به من اشاره کرد تا مطلبی را به من بگوید. او یکی دیگر از بانوان را که بغل دستش نشسته بود به من نشان می داد و می گفت: خانم خبرنگار می خواهی با مادر شهید مصاحبه کنی؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و از جایم برخاستم و او نیز از جایش برخاست و جایمان را با هم عوض کردیم و من کنار مادر شهید نشستم.

پس از احوالپرسی و تعارف و گفتگوی اولیه، مادر شهید که عکس فرزندش را نیز به همراه داشت به من نشان داد. از او خواستم تا خاطراتش را از فرزندش برای من بازگو کند.

دیگر بانوان هم ردیف ما و ردیف جلو نیز حواسشان را به صحبت های ما سپرده بودند .او خاطراتی را تعریف کرد که برای کسانی که شنونده گفتگوی ما بودند بسیار جالب بود.واقعا این مادر شهید : سخنران پیش از خطبه ها" را برایم تداعی می کرد.

نام شهید: علی اکبر سیلانیان و نام مادر شهید طیبه دهقانی تفتی بود.

مطالبی را که در ادامه می خوانید حاصل گفتگوی10 دقیقه ای من با مادر بزرگوار شهید علی اکبر سیلانیان است:

*همسایه بهشت

طیبه دهقانی تفتی اظهار داشت:علی اکبر در شب 21رمضان سال 41 یا 42 شمسی در کربلا متولد شد.منزل ما نزدیک خیمه گاه امام حسین(ع) در کربلا  بود و کوچه ای را که در آن زندگی می کردیم "عبدالساده "یعنی کوچه سادات می نامیدند و حضرت امام (ره) حدود شش ماه در دوران تبعید در منزلی روبه روی خانه ما ساکن شده بودند و ما هنوز شناخت کاملی از شخصیت و اهداف امام نداشتیم.

 آن زمان دیوارهای منازل که مشبک بود و حیاط منازل روبرویی هم دیده می شد.علی اکبر دوست داشت هرروز امام را در حالی که جانمازش را بالای پشت بام پهن می کرد نگاه کند.امام حتی لباسهایشان را می شست و پهن می کرد.و دیدن این صحنه ها برای علی اکبر زیبا بود و امام (ره)هرگاه علی اکبر را در کوچه می دید دست روی سرش می کشید.

*سربازان شیرخواره

 یک روز امام خمینی(ره)در حرم اباالفضل (ع) سخنرانی داشتند و من علی اکبر را که هنوز طفلی شیرخوار بود به همراه دیگر فرزندانم با خود برده بودم.امام (ره)به عربی سخنرانی می کرد و این جمله امام را فراموش نمی کنم که خطاب به زوار حرم اباالفضل فرمودند:سربازان من یا در "کاروک"یعنی گهواره اند یا هنوز به دنیا نیامده اند.شاید من آن روز معنای این سخن امام را درک نمی کردم.نمی دانستم روزی فرزندی که در آغوش دارم در رکابش به شهادت می رسد.

وقتی امام در نجف بود ایشان را در نجف هم زیارت می کردیم و ماه محرم در خانه آنها روضه خوانی بود که ماهم شرکت می کردیم.

*با شمشیرکوچک آماده شهادت

وقتی علی اکبر 5 سال داشت از شهادت سخن می گفت. منزل ما نزدیک خیمه گاه اباعبدلله بود و او هرروز عادت داشت شمشیر کوچک خود را بردارد و به خیمه گاه برود.یک روز پشت سرش رفتم ببینم کجا می رود و چه می کند؟

به او گفتم برای چه هرروز ظهر به اینجا می آیی؟ می گفت می خواهم شهید شوم و من که نمی دانستم چه جوابی باید به کودک 5 ساله خود بدهم به او گفتم : هروقت امام زمان(عج) ظهور کردند سرباز آقا می شوی و شهید می شوی.

بعداز ظهرها هرروز به حرم امام حسین(ع) می رفت و بیشتر اوقاتش در حرم می گذشت.7ساله بود که روزه می گرفت و دم افطار برای چند خانواده فقیر غذا را در زنبیلی می گذاشت و چون زنبیل سنگین بود روی زمین می کشید و به خانه فقرا می برد.

*بازگشت به وطن

تا هشت سالگی  همراه ما در کربلا بود و علی اکبر کلاس اول دبستان را در کربلا تحصیل کرد.پس از آن به دلیل دشمنی رژیم بعث عراق با ایرانیان به ایران برگشتیم و در محله نعیم آباد ساکن شدیم.شهید در کلاس سوم راهنمایی درس می خواند که اوایل انقلاب بود.

*درگیری در کردستان

قبل از جنگ در کردستان درگیری بود.هنوز سوم راهنمایی بود که امام پیام داد.او به ما گفت برای کاری به تهران می رود و تا 40 روز خبرش را نداشتیم.وقتی برگشت فهمیدیم برای آزادسازی کردستان رفته است.

*مفقود الثری و چشم انتظاری

او شش سال مرتب به جبهه می رفت و دیپلمش را در کلاس هایی که برای رزمندگان می گذاشتند به پایان رساند. همیشه وقتی می خواست به جبهه برود ساکش را پر از خرما می کرد و به جبهه می برد تا بین رزمندگان تقسیم کند.

حدود 20 سال داشت که در عملیات  بدر مفقودالاثر شد و پس از 11 سال چشم انتظاری پیکرش را برای ما آوردند.

جنگ که شروع شده بود خانواده های زیادی در شهرهای جنگ زده به یزد آمده بودند و برخی در محله ما ساکن بودند.علی اکبر به خانواده های آنها سرکشی می کرد.

*تولد پسر بعد از پدر

او سه ماه  بود که ازدواج کرده بود و در منزل ما زندگی می کردند.بعد از شهادتش همسر او باردار بود و او وصیت کرده بود اگر پسر بود نامش را اباالفضل و اگر دختر بود نامش را زینب بگذارند.

*آمادگی برای شهادت فرزند:

آنقدر علی اکبر مشتاق شهادت بود که من و خواهر  برادرانش می دانستیم شهید می شود و همیشه وقتی در جبهه بود این آمادگی را داشتیم و همگی لباس های مشکی خود را آماده کرده بودیم.11 خواهر و برادر داشت.

گفتگو: زهرا صبوحی




Your Rating
Average (0 Votes)
The average rating is 0.0 stars out of 5.


ویژه زنان ویژه زنان

نکات خانه داری نکات خانه داری