به گزارش
یزد بانو به نقل از
خبرگزاری فارس-
فاطمه حامدی خواه- صدای موسیقی دلهرهآوری به گوش میرسد، نغمه غم انگیزی هم چاشنی آن میشود و تو را به درون فضایی میکشاند تا شاهد یک روایت باشی. یک روایت نه، صدها و شاید هزاران روایت از نغمههای مغموم زندگی.
تصاویری از شاهدان یک جنگ نابرابر روی دیوار است؛ بی هیچ رنگی. سیاه است و سفید، عاری از هر گونه جذابیت و زیبایی دنیای رنگها، اما تو را به بر جای میخکوب میکند. ناچار میشوی تا چشم در چشم تصاویر با قصه پردردشان همراه شوی. چیزی در نگاهشان موج میزند مثل یک علامت سوال، درمیمانی از پیدا کردن واژه یا بهانهای برای پاسخ، پاسخی نه برای آنها بلکه برای وجدان درد خودت... هر تصویر قصهای دارد تراژیک. خوبتر که نگاه می کنی مسیر زندگیشان را هم میبینی، قدم به قدم جلو میروی. ناگهان صدای مهیبی که هنوز میتوان در پس این عکسها شنید تو را به خود میآورد، نارنجک، مین یا خمپارهای عمل نکرده... همین صداها بسیاری را از ریل زندگی خارج کرده است و به سمتی پیش رانده که هرگز انتخاب و آرزویشان نبوده است.
مهدی منعم پژواک این صداهاست، از دریچه دوربین عکاسیاش. 24 سال پس از جنگ تحمیلی را صرف عکاسی از قربانیان جنگ کرده است. روزها و شبها با آن زندگی کرده، شرح دردهایشان را شنیده، اشک ریخته و همدردی کرده، بارها و بارها عکس هایش ندای مظلومیت این مردم را به گوش آنها که باید رسانده است، گوش هایی که پر بودند از صداهای دیگر. «تا زمانی که آثار جنگ تحمیلی هست و قربانیان تازه میگیرد، من هم از آنها عکاسی میکنم تا سندی باشد در دل تاریخ.» منعم خود این را گفت.
تاریخ اینک بر دیوار سازمان فارسی زبانان، قاب به قاب به نمایش درآمده است؛ در اولین قاب بالای پله ها، دخترکی دستت را میکشد و تو را میبرد به دنیای قصهها، قصهای با طعم تلخ واقعیت. 15 ساله است و لبخند روی لبانش ماسیده، چند سالی است کسی خندهاش را ندیده، در پس نگاهش خشم فروخفتهای تو را تکان میدهد. ماریه 9 سال بیشتر نداشت که برای خریدن کفش از دستفروش محله همراه مادرش به کوچه می رود، در بازگشت، پسربچه ای از سر بازیگوشی «مین» ی را که تازه یافته بود، سر راهش میگذارد، بیخبر از نتیجه مهیب بازیگوشیاش، کناری میایستد و نظاره می کند، ماریه روی مین پا می گذارد و صدا بود و درد، دیگر پایی نبود و کفش آرزویی شد در قلب کوچک ماریه، قلبی که تاب نیاورد و چند سال بعد به نیشتر جراحان سپرده شد.
انفجار مین، صدمات جسمی و روحی، عمل جراحی قلب باز، بیماری دیابت، همه و همه از 9 سالگی تا 12 سالگی بر جان و روان ماریه نشست. حالا او روزانه دو بار باید انسولین تزریق کند. ماریه کوچک، جایی در میان قوانین حمایتی نهادهای مسئول ندارد. گفته اند که باید 15 ساله باشد تا بتوانیم از او حمایت کنیم و به عنوان جانباز جنگ تحمیلی تحت پوشش قرار گیرد. ماریه حالا 15 ساله است و با وجود دردهای متعدد تنها 200 هزار تومان بابت حق پرستاری دریافت میکند. خانواده ماریه همه دارایی خود را برای بازگرداندن سلامتی جسمی و روحی او هزینه کردهاند و حالا دیگر چیزی نمانده که بخواهند برای فرزندشان فدا کنند. ماریه سالهاست خندیدن را از یاد برده است و تمام آرزوهای کودکیاش را.
از نگاه ماریه هنوز رها نشدهای که پسر بچهای دیگر تو را به درون قاب زندگیش میخواند. با چشمانی بسته روی کتاب مقابلش خم شده است. کتاب به خط بریل است. دستهایش در تصویر دیده نمیشود. او کتاب را با صورتش لمس میکند و آموخته است که این گونه بخواند. عکاس در توضیح این عکس نوشته است که : کردستان/ سقز/ سال 1378. «عبدالواحد اسماعیل پور با خانوادهاش برای شرکت در مراسم عروسی به روستای قهرآباد از توابع بوکان در آذربایجان غربی رفته بود. او به اتفاق دو پسربچه دیگر مشغول بازی بود که یک مین پیدا کرد. مین در دستان عبدالواحد منفجر شد و دو چشم او را نابینا کرد، پزشکان ناچار شدند هر دو دوست او را هم قطع کنند. او با وجود صدمات جسمی بسیار توانست وارد دانشگاه شود و حالا در رشته حقوق تحصیل می کند.»
قدمی آن سوتر، قابی دیگر و قصهای دیگر به انتظار خوانده شدن نشسته است. دخترکی رو به پنجره و روشنایی روز خیره نشسته است. پشت سرش کپسول اکسیژن رازش را فاش میکند، مادر شانههایش را در آغوش گرفته است. قصه اش را از زبان خودش بخوانیم که در دفتر خاطراتش نوشته است: کرمانشاه/ روستای زرده سال 1384. « توی زندگی روزهای خاطره انگیز زیادی دارم. چه خوب و چه بد. نمی دانم از کجا شروع کنم. از روزهای خوب زندگیم و یا از روزهای تلخ. من هدیه دارابی متولد 27/4/1365 هستم که در تاریخ 31/4/67 یکی از هولناک ترین روزهای زندگیم بود، روزی که فاجعهای عظیم رخ داد. آن زمان که جنگ ایران و عراق می رفت که آخرین حلقههای آتش بس خود را تکمیل کند. هواپیماهایی از آسمان روستا بمب شیمیایی بر سر مردم فرو ریختند...کلاس سوم ابتدایی درس می خواندم. تازه داشتیم جدول ضرب یاد می گرفتیم. معلم گفت که جدول ضرب تا آخر عمر با شماست، پس سعی کنید که آن را با دقت یاد بگیرید.
آن روز معلم گفت که جدول ضرب تا کی با ماست اما نگفت دردی که می کشم تا کی با من است...من در انتظار عدالت هستم. نه تنها من بلکه تمام قربانیان آن حادثه در انتظار عدالت هستند.» حالا به عکسی می رسم که صاحبش زمانی قهرمان ورزش دو و میدانی بوده است و 2 مدال طلا برای کشورش به ارمغان آورده است. او سال 1380 برای تفریح به همراه خانواده اش به مرز باشماق در مرز ایران و عراق رفته بود که هنگام پهن کردن زیرانداز دستش با مین برخورد میکند و هر دو چشمانش را بر زیباییهای این دنیا میبندد و دستانش را نیز از دست میدهد. اگر مین نبود، اگر چشم ها و دستهایش را داشت، تا امروز چند مدال طلای دیگر برای کشورش هدیه میآورد؟ در انتهای نمایشگاه، عکس پسر جوانی با چشمانی به رنگ روشن، با صلابت و استوار توجه همه را به خود جلب می کند. به نظر سالم می آید. نزدیکتر که می شوم چشمانش را سرد بی فروغ یافتم. مادرش میگوید: صلاح در سال 1380 با خانواده به خارج از شهرمریوان رفته بود که با انفجار مین مواجه شد و علاوه بر چشمانش، هر دو دست خود را نیز از دست داد. مادرش می گفت که صلاح چشمان سبزرنگ قشنگی داشت و از من خواست تا چشمان مصنوعیاش را به رنگ سبز برایش تهیه کنم. و یک قصه در قاب دیگر: دست مادر که از زیر چادر مشکیاش بیرون آمده است، رنگ عجیبی دارد ، دخترک زیبایی گوشه چادر مادرش را گرفته، جسورانه و با ابروهای درهم کشیده به دوربین مینگرد، خودش را به مادر تکیه داده است. او خوب میداند که دوچرخههای بچهها هیچ وسیلهای که شبیه مین باشد ندارند و می داند که به هر چیزی که در کوچه پیدا کرد دست نزند که مبادا مین باشد و منفجر شود. دخترک دانستههایش را به بهای تجربه مادرش به دست آورده است. مادرش در کودکی این را تجربه کرد و حالا یک دست خود را از دست داده است. بتول صمدی کودک بود که در بیرون از حیاط خانهشان بازی می کرد. وسیله ای را پیدا میکند که فکر می کند شاید یکی از وسایل دوچرخهاش باشد که کنده شده است. بتول در حالی که مشغول وصل کردن مین به دوچرخهاش بود، انفجار صورت گرفت و او یک دستش را از دست میدهد و بخشی از بدنش آسیب میبیند.
یکی از عکسهای روی دیوار بدن آسیب دیدهای بر اثر صدمات ناشی از بمباران شیمیایی است. تحمل دیدن این عکس را ندارم. اما قصهاش را خوب به خاطر میسپارم: سعادت عظیمی اهل روستای زرده کرمانشاه است که در بمباران شیمیایی سال 67 به شدت مجروح شد. دو چشم او در اثر شدت جراحات وارده نابینا شد و بدنش شدید آسیب دید. او شاهدی بود بر اثبات جنایات جنگی صدام. سعادت در دادگاه لاهه برای رسیدگی به پرونده فروش مواد شیمیایی از سوی «فرانس وان انرات هلندی» به صدام به عنوان شاهد حضور یافت و اوضاع جسمی او سندی شد تا دادگاه به محکومیت فرانس وان رأی صادر کند.
یکی از جوانترین قربانیان جنگ تحمیلی در این نمایشگاه هادی قلی زاده، متولد سال 1372 است. او سال 86 در حال بازی در اطراف مدرسهاش بود که با یک خمپاره 60 مواجه میشود، انفجار چاشنی عمل نکرده آن باعث قطع دست هادی و جراحات شدید دیگر در ناحیه شکمش او میشود.
این عکس «حسیبه» است که کنار همسرش در تصویر دیده میشود، او اهل خرمشهر است و در بمباران سال 59 دو پای خود را از دست داد.
اما بشنوید از یک شکارچی کبک که شکار مین میشود. احمد رستم پور برای شکار کبک به کوه رفته بود که می بیند مردی در میدان مین گرفتار شده و یک پایش با انفجار مین قطع شده است. مرد آسیب دیده را به دوش می گیرد و آرام از میدان مین خارج میشود. می گوید: آخرین قدم ها را برمیداشتم که ناگهان یک مین زیر پایم منفجر شد و هر دو ما نقش زمین شدیم. احمد هنوز هم بعد از 30 سال کوه میرود اما حالا دیگر هیچ کبکی شکار نمیکند. او در کارگاه کوچک خود با استفاده از پوکههای گلوله، خمپاره و ابزارآلات جنگی، پاهای مصنوعی می سازد، اگر چه این پاها خیلی سنگین است اما بسیار مقاومند. شب از راه می رسد و سنگینی آن را بر دلم بیشتر از هر زمان دیگری احساس میکنم. حالا پر هستم از همه دردهای صاحبان این عکسها، نغمههایشان یک به یک در گوشم طنین انداز میشود و رفته رفته تبدیل به یک سمفونی از دردهای مشترک مرزنشینان میشود که گوش هیچ کس به ویژه مسئولان را یارای شنیدن آن نیست. هر کدام بسان شخصیتهای یک نمایش تراژیک از جلو چشمانم عبور میکنند. حتی در ذهنم توان مقاومت در برابر نگاههای سوال برانگیزشان را ندارم. پس مینویسم آن چه را که دیدهام تا راوی دیگری باشم از قصههای پرغصه مردمان مرزنشین تا شاید تلنگری باشد بر خیال نازک همه آنها که مسئولند و مورد سوال و باید که پاسخگو باشند که چرا صدام حتی بعد از مرگش نیز می تواند جان هزاران هموطن ایرانی را تهدید کند و هنوز نتوانستهایم بعد از 24 سال از پایان جنگ، یادگاریهای شوم و بدیمنش را از دامن پاک ایران و ایرانیان بزداییم. از نمایشگاه خارج می شوم و قصه پرغصه مرزنشینان و قربانیان تازه جنگ تحمیلی را در دل شب جا میگذارم. ----------------------- * عکاسی از این نمایشگاه را «امیر فارسیجانی» بر عهده داشت