تنها مسیر زندگی شما خط ولایت است، آقا هر چه گفت همان را انجام بده و بس
یزدبانو؛ چند روز پیش با چند تماس تلفنی و اصرار فراوان بالاخره موفق شدم پای سفره دلش بنشینم. پای سفره دل یک همسر شهید، همسر شهید مدافع حرم.
سفره دلی که پر از دلتنگی بود، پر از خاطرات شیرین، پر از آرامش. چهار سال بیشتر از زندگی مشترکشان نگذشته بود، اما «اسماء موسوی» چنان از همسرش سخن می گفت که گویا در همین مدت کوتاه، عمق عشق و دلبستگی را تجربه کرده است، به اندازه یک عمر.
بعد از مصاحبه با خود فکر می کردم کاش زندگی مشترک آنها به این زودی پایان نمی یافت. کاش الگویی برای جوانان امروز بود که بعضیهاشان با وجود امکانات بسیار باز هم گمشدهای به نام آرامش دارند. اما بهترین پاسخ خون شهید بود. « شهید سید مهدی موسوی»، خون شهید جوانی که در 29 بهار زندگی بزرگترین درس را به نسل جوان ما داد. درس گذشت و ایثار، درس یاری دادن به مظلومین مسلمان، حتی اگر ایرانی نباشند. تا امروز « سید اسماء موسوی» بعد از 2 سال بنشیند و از زیباییهای زندگی مشترکشان بگوید، از خانه گلی که در بهشت مهدی برایش ساخته و انتظارش را می کشد...
خودتان و همسرتان را معرفی کنید؟
سید اسماء موسوی هستم. همسر شهید سید مهدی موسوی از مدافعان حرم هستم. هردو عرب زبان هستیم و اهل اهواز. من لیسانس مامایی دارم و هم اکنون هم در همین رشته فعالیت میکنم .
شغل همسرتان چه بود؟
همسرم کارمند اداره صنعت و معدن و تجارت شهر اهواز بود. فوق دیپلم کامپیوتر داشت و مشغول ادامه تحصیل بود. دانشجوی رشته مدیریتبازرگانی بود اما در واقع یک بسیجی بود.
با هم فامیل بودید؟
خیر، قبل ازدواج همدیگر را نمیشناختیم.
خودتان و همسرتان خیلی جوان هستید؟
همسرم متولد 31 شهریور 1363 است. و من متولد سال 62 هستم.
اصلا آشناییتان چگونه بود؟
ازدواج ما کاملا سنتی بود. پدر من و مهدی هر دو فرهنگی هستند و هر دو بازنشسته. در یک مدرسه غیر انتفاعی با هم کار میکردند. مهدی هم در آن مدرسه تدریس میکرد. معلم قرآن مدرسه بود. همانجا آشنایی بین پدر من و مهدی ایجاد شد. پدر مهدی با مدیر مدرسه صحبت میکند و میگوید که دنبال یک دختر خوب برای پسرش میگردد. مدیر مدرسه هم من - یعنی دختر آقای موسوی- را به پدر مهدی پیشنهاد میدهد. پدرم هم چون مهدی را میشناخت و نسبت به خانواده ایشان هم شناخت کامل داشت میپذیرد و یک روز برای خواستگاری میآیند.
شما هم در مهدی چه چیزی را دیدی که برای ازدواج انتخابش کردید؟
راستش را بخواهید من اولین باری که مهدی را دیدم اصلا نپسندیدم. مهدی هیکل درشت و چهار شانهای داشت و در نگاه اول فکر کردم از لحاظ سنی خیلی از من بزرگترند، لذا مخالفت کردم (در حالیکه یکسال از من کوچکتر بودند)، قضیه سن ما، تا مدتها تبدیل به موضوع خندهداری برایمان شده بود. اما من در زمان خواستگاری این را نمیدانستم و بعد صحبت با مهدی نظرم کاملا عوض شد.
حالا آقا مهدی چه گفتند که نظر شما را تا این حد تغییر داد؟
هیچ وقت یادم نمیرود که مهدی صحبتش را با "بسم الله الرحمن الرحیم" و توسل به حضرت زهرا(س) شروع کرد و این خیلی برایم مهم بود. در کنار این در صحبتهایی که روز اول با من داشت منطق ایشان برای من خیلی رضایت بخش بود. که بر تک تک کلمات مهدی حکمفرما بود. خواستههایی که مطرح میکردند با اعتقادات مذهبی من همخوانی عجیبی داشت. خانواده من و مهدی از نظر فرهنگی و مذهبی نزدیکی زیادی با هم داشتند. پدر هر دو ما فرهنگی بودند و مسایل مذهبی برای هر دویشان مهم بود.
این نکته را بگویم که مهدی روز اول خواستگاری اصلا در مورد اینکه بسیجی هستند و در بسیج فعالیت زیادی دارند چیزی به من نگفتند. شاید چون میدانستند این مسایل برای من خیلی ارزش تلقی می شود نمی خواستند در نگاه و تصمیمگیری من نسبت به ایشان تاثیر بگذارد، شاید هم میخواستند ریا نشود. بعد از عقد این مسایل را فهمیدم.
از حال و هوای خانوادهتان و خانواده مهدی بگویید؟ در چه خانه ای بزرگ شدید؟
من فرزند اول خانوده ام تک دخترم و خواهر ندارم مهدی هم فرزند ارشد خانوده است وجه تشابه من و مهدی خیلی زیاد است. خانواده ما یک خانوده مذهبی است. خانه ما همیشه هیئت برپاست یک جورایی خانه ما مرکز اصلی هیئت است. توی مناسبتها هم حسابی سرمان شلوغ است. اولها هیئت مردانه و زنانه بود. اما حالا دیگر فقط زنانه است و مادرم هم مسئول هیئت است.
چه سالی ازدواج کردید؟
روزی که به ایشان جواب مثبت دادم روز میلاد امام علی (ع) بود. تیر 87 عقد کردیم. روز عقدمان هم بعثت پیامبر اکرم(ص) بود و یک سال و دو ماه عقد کرد بودیم. روز عروسیمان هم میلاد امام زمان(عج) بود. ما مراسم جشن عروسی نگرفتیم. این نظر هر دوی ما بود. برای عروسی به یک سفر مشهد رفتیم.
دوران عقدتان چگونه گذشت؟
در دوران عقدمان خیلی به هم وابسته بودیم. همه جا با هم بودیم. مهدی خودش عضو هیئت بود و در پخت و پز آنجا کمک میکرد. من را به مراسمهای هیئت میبرد. یادم میآید اولین شب قدرمان را در خانه گذراندیم. این نظر هر دویمان بود. شب 19 ماه مبارک رمضان بود. با هم قرآن سر گذاشتیم. مراسم معنوی خیلی قشنگی بود. بغض هر دویمان بدجوری ترکیده بود و صدای هق هق گریه هردویمان بلند شده بود. خاطره آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. بعد از تمام شدن مراسم به هم زیارت قبول گفتیم. مهدی گفت :« بیا بریم شام را بیرون بخوریم.» تعجب کردم. آن شب شام بیرون پیتزا خوردیم. البته بعد از آن شبهای قدر بعدی را به مسجد رفتیم. اصلا مهدی یکی از اعتقاداتی که داشت این بود که هفتهای دو روز برویم و غذای بیرون بخوریم. کلا آقا مهدی به مسئله غذا خیلی اهمیت میداد و خوش خوراک هم بود. مهدی همهی رستورانهای خوب اهواز را هم میشناخت و میدانست کدام غذای خوبی دارند.
زندگیتان چطور بود؟ همسرتان از نظر اخلاقی چگونه بود؟
زندگی خیلی آرامی داشتیم. آرامش کلید واژه اصلی زندگی ما بود، چیزی که الان در زندگی خیلیها، حتی جوانها پیدا نمیشود.
مهدی در جمعی که وارد می شدیم همیشه جلسه را توی دست می گرفت. خیلی خوشصحبت و خوشفکر بود. اطلاعاتش در همهی زمینهها بالا بود و در مسایلی که مطرح میشد جوابهای قانعکننده و خوبی میداد. این طور نبود که اطلاعاتش را نشان بدهد یا به اصطلاح به رخ دیگران بکشد. اگر سوال یا مسئلهای پیش میآمد که نیاز به پاسخگویی داشت وارد بحث میشد. بعدها فهمیدم که مطالعات زیاد و خیلی عمیقی روی مسایل، بخصوص مسایل روز دارد. هر وقت به خانه میآمدیم مسایل جمع را دوتایی تحلیل میکردیم و او از من سوال میکرد که آیا پاسخهای من یا صحبتش در جمع خوب بوده یا قانع کننده بوده است؟ و چکار کنیم تا بهتر شود. نظر من را می خواست و برایش مهم بود.
چند سال با هم زندگی کردید؟ بچهای هم داشتید؟
کمتر از چهار سال. قسمت نشد که بچهای داشته باشیم.
در طول این چهار سال چه خاطرهای از شهید موسوی بیشتر در ذهنتان مانده است؟
شاید مهمترین ویژگی مهدی که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود این باشد که در همه حال به فکر مردم بود. بخصوص آنهایی که از نظر مالی در وضعیت مناسبی نیستند. فقط هم مسایل مالی نبود هر کاری که از دستش برای باز کردن مشکلات مردم بر می آمد کوتاهی نمیکرد. همیشه میگفت:« اسماء برایم دعا کن از نظر مالی دست و بالم آنقدر باز باشد تا هر کس که به من رجوع می کند نا امید برنگردانم و بتوانم بهش کمک کنم.» آن موقع زندگی ما یک زندگی کارمندی بود و با کلی قسط.
البته در طول زندگی کمکهایش را مخفیانه و به دور از چشم من انجام میداد. بعد از شهادتش خیلیرها آمدند و از کمکرهای مهدی در حق خودشان گفتند. همهاش هم کمکهای مالی نبود خیلیها برای اینکه کارشان در جایی درست شود میآمدند پیش مهدی و او هم از کمک دریغ نمی کرد.
یک خاطره دیگر هم این بود که همیشه مدتی که از زندگیمان می گذشت مثلا شش ماه یا یکسال در مورد خودش از من نظرخواهی می کرد. میپرسید که به نظرت من همسر خوبی برایت بودهام یا نه؟ از من راضی هستی؟ چه ایراداتی دارم یا در کجا اشتباه کردهام و واقعا سعی میکرد که اشتباهاتش را جبران کند.
اولین بار کی به جبهه و جنگ رفتند؟ به کدام کشور؟
به سوریه رفتند، به عنوان مدافع حرم حضرتزینب (س). از طریق همان فعالیتهای بسیج به این وادیها علاقمند شدند. اصلا همه زندگیش در پایگاه و حوزه و ناحیه بسیج بود. یک روز به او گفتم: « مهدی مطمئنم اگر دوران هشت سال دفاع مقدس بودی، یک روز هم جبهه را ترک نمیکردی؟» در جوابم گفت:« مگر غیر از این فکر میکردی؟» من هم به او میگفتم:« مطمئن باش اگر تو خط مقدم جبهه بودی من هم پشت جبهه و بحث امدادرسانی به مجروحان را رها نمیکردم.» از همان اول دوتایی مثل هم بودیم.
چه شد که شهید موسوی به سوریه و جنگ رفتند؟ یا بهتر بگویم شما چگونه راضی شدید که ایشان بروند؟
اصلا به من نگفت که میخواهد برای جنگ به سوریه برود. شاید چون میدانست من راضی نمیشوم. عاشق زیارت امامحسین(ع) و سفر کربلا بود. همزمان با انتقال ضریح جدید حضرت به عراق بود که مهدی بحث رفتن به کربلا را مطرح کرد. من هم خیلی خوشحال شدم که میخواهد برود زیارت.
بعد از یک هفته دیدم که از او خبری نشد. تماس گرفت و گفت که آمدنش به تعویق افتاده و کاری پیش آمده است. من هم گمان کردم که در جریان نصب ضریح جدید امام حسین(ع) ایشان هم درگیر کار شدهاند. زیاد پا پیچش نشدم. اما آمدنش 45 روز تمام طول کشید.
من وابستگی شدیدی به مهدی داشتم و بعد از ازدواجمان این اولین باری بود که از او جدا میشدم. طبیعتا برایم خیلی سخت بود. روزهای اول خودم را از تا نمیریختم و عادی نشان میدادم اما سفر مهدی که به درازا کشید، دیگر طاقتم طاق شد و ظاهرم هم نشان میداد که از درون دارم چقدر اذیت میشوم.
هر 3 یا 4 روز یک بار زنگ میزد. خیلی کوتاه فقط میگفت که حالش خوب است و تلفن را قطع میکرد می گفت کار دارم. می پرسیدم کجایی. می گفت یه جایی. می پرسیدم کی میآیی؟ می گفت زود، خیلی زود.
اواخر که حتی تماس هم نمیگرفت. وقتی مهدی از پشت تلفن بی قراری و ناراحتی من را متوجه شده بود برگشت. ایران که آمد گفت :« میخواستم تا تعطیلات عید آنجا بمانم ولی دیدم خانم دیگر بریده است برای همین زودتر برگشتم!»
حالا همه اینها در شرایطی است که من فکر میکنم ایشان برای زیارت و انجام یکسری کارهای بازسازی حرم به کربلا رفتهاند و اصلا از سوریه و جنگ چیزی نمیدانم!
تاریخ اولین رفتنشان در خاطرتان مانده است؟
حوالی دیماه سال 91 بود که رفتند و 6 اسفند ماه برگشتند.
وقتی آمد چه شد؟
خوب من هم به او زیارت قبول گفتم. مهدی هم یک عالم سوغاتی برایم گرفته بود. میگفت همه این ها را ظرف یکی دو ساعت گرفته ام. به مهدی گفتم: « این اولین و آخرین باری است که اجازه دادم بدون من به سفر بروی! »
پس کی فهمیدید که اصلا کربلا نرفته است؟
همه وسایلش را از من پنهان کرده بود حتی پاسپورتش. ولی مهدی از روی همان سوغاتیهایش لو رفت. روی هر کدام از خریدهایش نوشته بود دمشق، یا سوریه. حتی آدرس فروشگاهش را هم داده بود که در سوریه بود.
تازه فهمیدم که او اصلا کربلا و زیارت نرفته است. راستش را بخواهید دنیا دور سرم چرخید به حدی حالم بد شد منقلب شدم که تصورش هم غیر ممکن است. وقتی موضوع را به او گفتم اولین سوالی که پرسید این بود که چه کسی موضوع را به تو گفته است. من هم جواب دادم هیچ کس از سوغاتیهایت فهمیدهام. خیلی گریه کردم. پیش خودش هم گریه کردم. مهدی اصلا طاقت دیدن گریه من را نداشت. اما هیچ نگفت.
خوب آن سال عیدتان چگونه گذشت؟
چون میخواست من را از آن حال و هوا در بیاورد، سال تحویل 92 رفتیم مشهد. زیارت آقا امامرضا(ع). توی حرم امارضا(ع) به من گفت: « اسماء دعا کن من بروم و این بار شهید شوم.» چند ماه بعدش هم دوباره رفت سوریه.
راستش را بگویید شما را چگونه راضی کرد تا دوباره به جنگ برود؟
شاید باورتان نشود اما تنها چیزی که توانست مرا قانع کند صحبتهای حضرت آقا بود. مهدی از حرفهای آقا برایم میگفت و این که در زمان فعلی شرکت کردن در این جنگ و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و در واقع دفاع از مظلوم مورد تایید ایشان است. مهدی به من گفت که حضرت آقا فرمودهاند که اسلام حد و مرز نمیشناسد و این وظیفه ما است که برای یاری هر مسلمانی از جان خویش هم بگذریم. شاید این تنها دلیلی بود که قلب من را علیرغم میل باطنیام آرام کرد. دیدم که او هم برای همین عقایدش میجنگد و من هم دیگر مخالفتی نکردم.
همسرتان کی به شهادت رسید؟ کی خبر را به شما دادند؟
بار دوم 5 تیر 92 بود که رفت. 5 روز بعد هم به شهادت رسید. من روز شهادتش تهران بودم و از ماجرا باخبر نبودم. با مادرم رفته بودم. یادم میآید آن روز خیلی دلشوره داشتم. اصلا بیقراری از چهرهام معلوم بود همه علت ناراحتیام را میپرسیدند. میگفتم دلم برای مهدی شور میزند. خوابهای پریشان میدیدم و احساس خوبی نداشتم . مادرم میگفت صلوات بفرست و آرام باش. از خانم دوست مهدی خواستم تا خبری از او برایم بگیرد. به من گفتند که پای مهدی زخمی شده است. خودت را برسان اهواز، چند روز بعد برگشتیم.
وارد کوچه که شدم پر از جمعیت بود. اولین صحنه را که دیدم شوکه شدم. پدرم با لباس مشکی ایستاده بود و تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه. همه داد و فریاد میکردند،اما من در تمام مدت شوکه بودم و گریه نمیکردم. همه یک کاری میکردند که من گریه کنم( بغض و گریه همسر شهید..)
همسرتان وقتی میخواست برای آخرین بار برود به شما چیزی نگفت؟
می گفت بعد از شهادت من صبور باش. بیقراری و گریه من را دوست نداشت. حتی به من گفت بعد از شهادت من حق نداری زیاد شلوغ کنی یا بر سر و صورتت بزنی آن هم جلوی نامحرم. فقط گریه کن، آن هم کم. من هم در تمام مراسمات او وصیتش را انجام دادم. جلوی جمع گریه نمی کردم.
به عنوان آخرین نکته صحبتی ندارید؟
سوریه که بود برای آخرین بار به من زنگ زد و تلفنی چند دقیقه با من صحبت کرد مدام صحبت ولایت را مطرح میکرد و سفارش فرمانبرداری از حرفهای آقا را به من میزد. می گفت تنها مسیر زندگی شما خط ولایت است. آقا هر چه گفت همان را انجام بده نه کمتر نه بیشتر. فایل صوتی حرفهایش را هنوز دارم و هر چند وقت یکبار گوش میدهم. ببینید مهدی و امثال او چقدر برای پیروی از ولایت تاکید داشتهاند که حتی در آخرین صحبتهایشان هم آن را رها نمیکردند.
دو سال از شهادت ایشان میگذرد این دوسال به شما چه گذشته است؟
بعد مهدی در زندگی من خلایی ایجاد شده است که هیچ چیزی نمی تواند جا آن را پر کند.
تابحال خواب همسرتان را هم دیده اید؟
زیاد، خیلی زیاد. مثلا محل کار ما باغچهای دارد که پر از گلهای رنگارنگ و زیباست. یک روز که کارم که تمام شده بود و داشتم این گلها و منظره زیبا را نگاه می کردم و چند تا عکس هم گرفتم. یک لحظه از دلم گذشت که کاش مهدی هم این جا بود و من با این منظره زیبا از او عکس میگرفتم. همان شب یکی از فامیلهای مهدی خواب او را دیده بود که در خواب به او گفته بود بروید و به اسماء بگویید من اینجا در بهشت خانهای دارم از گل. اینقدر این خانه قشنگ است! بگویید دلتنگ من نباشد.
یکبار دیگر هم خودم خواب دیدم که ایشان از سوریه دارند میآیند و خیلی هم شاد و خوشحالند و من دارم به سوریه میروم در راه به همدیگر رسیدم. ایشان ماموریتشان تمام شده بود و ماموریت من تازه شروع شده بود.
توصیه شما به عنوان یک همسر شهید، به تیم مذاکرهکننده هستهای کشورمان چه می باشد؟
توصیه من آن است که ببینند حضرت آقا چه میگوید در جهت و خطی که ایشان میگویند قدم بردارند. نه جلوتر و نه عقب تر. امیدوارم که تیم مذاره کننده این گونه باشند.
منبع: طنین یاس
انتهای پیام/ خ
مطالب مرتبط:
ویژه زنان
- خانهای برای نفسکشیدن بدون ویروس و بیماری! (باز کردن در صفحه جدید)
- برگزاری رزمایش الی بيت المقدس به مناسبت هفته بسیج در یزد (باز کردن در صفحه جدید)
- آزادی مادر در بند با کمک فرزند شهیدِ یزدی (باز کردن در صفحه جدید)
- نفرات برتر مسابقات اسکواش بانوان یزد معرفی شدند (باز کردن در صفحه جدید)
- اقتداری اولین بانوی ایرانی فاتح جهان در اسکواش (باز کردن در صفحه جدید)
- بیشاز ۵۰۰ زوج یزدی در انتظار وام ازدواج (باز کردن در صفحه جدید)
- «زن دلخواه خدا» یا «زن مدنظر غرب» (باز کردن در صفحه جدید)
- مطب پزشک متخلف زنان و زایمان در یزد پلمب شد (باز کردن در صفحه جدید)
- قیمت پوشاک در یزد تغییری نداشته است (باز کردن در صفحه جدید)
- حضور استاندار در منزل مدیرمسئول یزدبانو (باز کردن در صفحه جدید)
- بهرهبرداری از ۲۹ واحد بهداشتی در یزد (باز کردن در صفحه جدید)
- چرا بیمارستان ولیعصر بافق تکمیل نشده است؟ (باز کردن در صفحه جدید)
- آزادی ۳ مادر زندانی یزدی با کمک جاماندگان اربعین حسینی (باز کردن در صفحه جدید)
- لزوم یکسانسازی سرفصلهای طرح نماد با محوریت مجموعه بهزیستی (باز کردن در صفحه جدید)
- تاثیر آب چغندر بر سلامت قلب زنان (باز کردن در صفحه جدید)
- درمان فیبروم رحم به کمک طب سنتی (باز کردن در صفحه جدید)
- رعایت حجاب در المپیک کار سختی نبود (باز کردن در صفحه جدید)
- نقش زنان در کربلا کمتر از مردان نبود (باز کردن در صفحه جدید)
- نخستین پیروزی تیم ملی زنان در لیگ ملتهای آسیای مرکزی (باز کردن در صفحه جدید)
- نقش پدر در تغذیه کودک با شیر مادر (باز کردن در صفحه جدید)
نکات خانه داری
- درمان فیبروم رحم به کمک طب سنتی (باز کردن در صفحه جدید)
- افراد غیرمتخصص باعث تخریب طب سنتی هستند (باز کردن در صفحه جدید)
- ۲۰ نکته خانهداری مدرن برای همه خانمها (باز کردن در صفحه جدید)
- طرز تهیه مقلوبه پلو عربی مرغ و بادمجان خوشمزه و مجلسی (باز کردن در صفحه جدید)
- آشپزی مدرن و سنتی روی یک سفره (باز کردن در صفحه جدید)
- ترفندهای ساده ولی کاربردی در خانه داری (باز کردن در صفحه جدید)
- طرز تهیه پلوی نخود فرنگی با مرغ ریش ریش شده (باز کردن در صفحه جدید)
- ترفندهای جالب خانهداری که نمیدانستید!/ تصاویر (باز کردن در صفحه جدید)
- جشنوارههای بومی نشاط اجتماعی جامعه را میافزاید (باز کردن در صفحه جدید)
- نکات خانهداری مدرن برای همه خانمها (باز کردن در صفحه جدید)
- طرز تهیه لقمههای گوشتی (باز کردن در صفحه جدید)
- طرز تهیه کوکو پیازچه با سس مخصوص (باز کردن در صفحه جدید)
- شولی؛ پیش غذای محبوب یزدی ها + تصاویر (باز کردن در صفحه جدید)
- شستن ظرف ها بدون پیش بند این عوارض را به دنبال دارد (باز کردن در صفحه جدید)
- مرغ همچنان در اوج (باز کردن در صفحه جدید)
- دستور رئیس جمهور به دو وزارتخانه برای کنترل قیمت مرغ (باز کردن در صفحه جدید)
- یارانه ۲.۵ میلیارد دلاری برای تولید گوشت مرغ کجا رفت؟ (باز کردن در صفحه جدید)
- راهکارهایی برای تقویت سیستم ایمنی بدن در دوران کرونا (باز کردن در صفحه جدید)
- فعالیت زیرزمینی آرایشگاه های زنانه یزد در اوج کرونا!/آرایشگاههای زنانه متخلف لغو مجوز دائم میشوند (باز کردن در صفحه جدید)
- راههای محافطت از کودکان در برابر کووید۱۹ (باز کردن در صفحه جدید)