Skip to Content

نمایش محتوا نمایش محتوا

شهید ابرکوهی که 36 روز در جبهه و 8 سال مفقود الاثر بود؛

نجابت در لباس نیست/ صبر کنم از قافله عقب می مانم/ عزیزتر از علی اکبر(ع) نیستم


مادر شهید محمود اکرمی گفت: روز چهارم ماه رمضان محمود آماده اعزام به جبهه شده بود، کنارم آمد و گفت: مادرنه من عزیزترازحضرت علی اکبر(ع) هستم ونه تو عزیزتر ازحضرت زینب(س)، پس از ته دل به رفتنم راضی باش وفقط برایم دعاکن وهرگز بی تابی نکن.

خانم دانشجویی می گفت: یه گره توی زندگیم بود که برای باز کردنش به شهدا متوسل شدم؛ به سمت گلزار شهدای ابرکوه رفتم و بدون اینکه به دنبال تربت شهید خاصی باشم در کنار یکی از قبور نشستم و درد و دل کردم، مشکلم را گفتم و از شهید خواستم حاجتم را برآورده کند... ناخودآگاه چشمم به نام شهید افتاد و اسمش را به ذهنم سپردم... ساعتی طول نکشیدکه مشکلم حل شد... برای اینکه آن شهید را بیشتر بشناسم به بنیاد شهید مراجعه کردم، شهید زندگی نامه نداشت، فقط گفتند: شهید محمود اکرمی نوجوان 17 ساله ای بوده که در تاریخ 10 فروردین 50 متولد و روز چهارم خرداد 67 در شلمچه به شهادت رسیده.

خبرنگار سرو ابرکوه، در گفتگو با خانواده شهید محمود اکرمی گزارش مختصری از زندگی وی تهیه نموده است تا شاید بخوانیم و زندگی کوتاه ولی پربارش را سرمشق قرار دهیم....

علی اکبر اکرمی پدر شهید محمود در بیان خاطرات خود از این شهید می گفت: همیشه درس هایش خوب بود و نمراتش از 17 به بالا می شد. از صبح تا ساعت 3 در مدرسه بود و بعد از آن با دوچرخه به صحرا می آمد و در چوپانی به من کمک می کرد.

 

پدر شهید ادامه داد: وقتی شب ها آبیاری می کردم مرا تنها نمی گذاشت و کنارم می ماند و برایم چای درست می کرد. او از نظر اخلاقی بسیار عالی بود و می توان گفت که هیچ ایرادی نداشت. خداوند خودش او را به ما داد و خودش هم از ما گرفت.روزی که محمود می خواست به جبهه برود به او گفتم حداقل بمان و امتحان هایت را بده... محمود هم گفت: من همه این درس ها را بلدم و اگر صبر کنم از قافله عقب می مانم.

وی در بیان اخلاقیات این شهید بیان داشت: بیشتر اوقات برای خواندن نماز جماعت همراه دوستش جواد مختاری به مسجد جامع می رفت؛ قبل از اینکه به سن تکلیف برسد چند روزه گرفت اما چون بدنش ضعیف بود، بیمار می شد. با همه اعضای خانواده مهربان و خوش رو بود، با همه شوخی می کرد و سعی می کرد دیگران را شاد کند.

 

در آن جمع صمیمی و الهی با مادر شهید محمود هم صحبتي داشتیم، مادر در حالیکه اشک گوشه چشم و لبخندی بر لب داشت گفت: کلاس سوم راهنمایی که بود، چون ماه رمضان بود و او می دید که خواهرش مجبور است قالی هم ببافد، صبح زود ازخواب بیدار میشدو چندین رج قالی می بافت تا خواهرش کمتر در زحمت بیفتد.

مادر شهید ادامه داد: حتی بعضی روزها  که از مدرسه می آمد کنار خواهرش پشت دار قالی می نشست و برایش نقشه می گفت و کمکش قالی می بافت. حدود 80 یا 90 رج قالی هم برای همسر برادرش بافته بود؛ وقتی می خواست به جبهه برود همسر برادرش مقداری پول در ازای قالی بافتن به او داد که همراهش باشد اما او قبول نکرد و گفت: فقط برای این بافتم که وقتی اینجا نیستم به یادم باشید.

 

مادر شهید انگار همین حالا برایش آن روزهای زیبا تجسم شده باشد ادامه داد: محمود خیلی زحمت می کشید و حتی گاهی هم تمام خانه را جارو می زد. لباس هایش را خودش می شست و هرگز از کهنه بودن آن شکایت نمی کرد و همیشه می گفت: "نجابت در لباس نیست."

 

مادر شهید محمود، هر سه پسرش را به جبهه فرستاده بود و در ادامه خاطراتش گفت: زمانی که محمود کلاس یازدهم بود تصمیم گرفت به جبهه برود؛ احمد و محمد هر دو شیمیایی شده بودند، احمد در شیراز خدمت می کرد و محمد در جبهه شلمچه و بخش گروه پشتیبانی بود. به محمود می گفتم صبر کن تا برادرانت برگردند و بعد تو برو، من تحمل دوری همه شما را ندارم؛ اما محمود قبول نمی کرد و آرزو می کرد که به جبهه برود. سوم راهنمایی که بود رفت شناسنامه اش را عوض کند تا سنش بالاتر رود و بتواند به جبهه برود اما نتوانست؛ به بسیج هم مراجعه کرد اما به خاطر سنش قبول نکردند.

 

وی ادامه داد: یک روز در مقابل مسجد جامع از مردم برای انتقال به جبهه، خون میگرفتند محمود هم وقتی شنید بدون اینکه به ما چیزی بگوید رفت و خون اهداء کرد. به دوستش گفته بود حالا که نمی توانم به جبهه بروم، حداقل شاید با این کار بتوانم به یک رزمنده کمک کنم. هم کلاسی هایش احمد مشتاقیان، حمید و حسین اکرمی به ما خبر دادند كه محمود چنين كار بزرگي انجام داده است.

 

روز چهارم ماه رمضان محمود آماده اعزام به جبهه شده بود، کنارم آمد و گفت: مادر نه من عزیزترازحضرت علی اکبر(ع) هستم ونه تو عزیزتر ازحضرت زینب(س)، پس از ته دل به رفتنم راضی باش وفقط برایم دعا کن وهرگز بی تابی نکن. من هم آینه و قرآن را آماده کردم و از زیر قرآن ردش کردم و او را به خدا سپردم.... محمود رفت و همان را که از خدا می خواست، برایش رقم خورد و به تنها آرزويش كه شهادت بود، رسید...

 

پدر شهید در حالی که قاب عکس فرزندش را از روی دیوار بر می دارد و آن را غرق بوسه می کند می گوید: شب شهادت محمود در خواب مردی بلند قامت را دیدم که وارد اتاق شد و گفت: همه باید به جبهه بروند و هر کس در تقدیرش شهادت باشد، شهید می شود. در دلم غوغایی به پا شد، مثل اینکه می دانستم محمود شهید شده؛ زیرا برای او بسيار گریه کردم ودلتنگش بودم؛ چون او خیلی کوچک بود بیشتر از برادرانش نگرانش بودم. وقتی مادرش گفت امروز محمد 4 مرتبه تماس گرفته و حال ما را پرسیده و مرتب می گوید که محمود صحیح و سالم است، دیگر مطمئن شدم که محمود شهید شده .  به مادرش هم گفتم محمود دیگر بر نمی گردد.

 

مادر شهید ادامه داد: هر چه به سپاه و بسیج مراجعه کردیم تا خبری از محمود بگیریم، هیچ کس به ما نگفت که او شهید شده است؛ سه روز بعد محمد آمد بدون اینکه او چیزی بگوید، گفتم: مادر آمدی؟ محمود شهید شده؟! تو سالم هستی؟ می دانم محمود شهید شده، اما خدا را شکر می کنم که تو سلامت برگشتی... بغض گلویش را گرفت و شروع به گریه کرد، اما هر چه اصرار کردم باز هم با اطمینان نگفت که شهید شده است، فقط گفت: من او را ندیدم اما چند نفر از همرزمانش گفته اند که تیر خورده است. کم کم شهادتش را باور کردیم و برای او مراسم یادبود گرفتیم، در گلزار شهدا یک صورت قبر برایش بستند.

 

محمد برادر بزرگتر شهید محمود، بعد ها از آخرین دیدارش با برادر کوچکش چنین گفت: در خرداد سال 67 شلمچه در تصرف ایرانی ها بود و بچه ها باید خط را نگه می داشتند تا در اثر پاتک عراقی ها، شلمچه اشغال نشود. شب قبل از عملیات(سوم خرداد) محمود از خطر مقدم به پشت جبهه آمد و من با خوشحالی گفتم: خوب شد که برگشتی، احمد خیلی برایت نگران بود، وسایلت را جمع کن و به ابرکوه برو. محمود گفت: من نه ابرکوه می روم و نه جای دیگر، آمده ام غسل شهادت کنم و برگردم.

 

محمد ادامه داد: نتوانستم او را متقاعد کنم که برگردد؛ با هم خداحافظی کردیم و او راهی شلمچه شد. عملیات صبح روز چهارم خرداد از ساعت 11 شروع شد و تا 3 بعد از ظهر ادامه داشت. چندنفر از همرزمانش دیده بودند که محمود تیر خورده و به شهادت رسیده اما به خاطر حملات شدید دشمن نمی توانند جنازه ها را جمع کنند و فرمانده دستور عقب نشینی صادر کرد! حتی اجازه ندادند که دنبال جنازه اش بروم.

 

مادر شهید می گوید: 8 سال گذشت و تنها آرزوی من در این مدت فقط این بود که جنازه پسرم را برایم بیاورند و یک بار دیگر او را بغل کنم. یک روز صبح محمد آمد و گفت: مادر آماده شو قرار است برایت مهمان بیاید، به آرزویت رسیدی.... مادر شهید در حالی که اشک هایش را با گوشه چارقد پاک می کند ادامه داد: گفتم محمود آمده؟

فکر می کردم یک بار دیگر محمود را می بینم و با دست خودم او را به خدا می سپارم.

اما برای دل طوفان زده این مادر بی تاب، فقط چند تکه استخوان، یک پلاک و یک پوتین آوردند... او باز هم به آرزویش نرسید که فرزندش را در آغوش بگیرد و ببوید و نوازشش کند.

مادر شهید در ادامه گفت: خیلی دلم می خواست که یکی از همرزمان پسرم را ببینم و از نحوه شهادتش جویا شوم. وقتی به همراه کاروان راهیان نور به شلمچه رفتم آنجا مردی به نام عباس عادل برایم گفت که شب قبل از عملیات محمود را دیده است. عادل گفت در گروه پشتیبانی ما چای درست کردیم اما قند نداشتیم که بخوریم، من رفتم تا از بچه های خط قند بگیرم. بیشتر بچه ها خوابیده بودند. یک نفر را دیدم که در حال آماده شدن است تا بخوابد، به او گفتم، جوان مقداری قند داری که به من بدهی... او هم بلند شد و از درون ساکش مقداری قند و یک کنسرو آورد و گفت: همه را ببرید من دیگر احتیاجی به اينها ندارم.

وقتی برگشتم ماجرا را برای محمد تعریف کردم و مشخصات آن جوان را دادم، محمد هم گفت: او برادرم محمود بوده است.


مادر شهید در پایان گفت: نذر کرده بودم محمودم را به زیارت امام رضا(ع) ببرم، اما او خودش به زیارت امام حسین(ع) مشرف شد و من تنها ماندم.

حرف آخر پدر و مادر شهید:

برای جوانان دعامی کنیم که عمریپربرکت داشته باشند، از خدا می خواهم ظهورآقا امام زمان(عج) را برساند تا هر چه زودتر ریشه دشمنان اسلام را بکند و حق را از باطل جدا کند.

گفتنی است شهید محمود اکرمی در تاریخ 29 فروردین 67 از خانواده خداحافظی می کند و 36 روز بعد ملکوتی می شود.

 




Your Rating
Average (4 Votes)
The average rating is 5.0 stars out of 5.


شهرستان ابرکوه شهرستان ابرکوه

استان یزد استان یزد